قصه من، یکی از نسل جنگ

 ۲ روز و ۲۲سال پیش نوزادی در جنگ و فلاکت و بدبختی به دنیا آمد. جشنی برپا نشد و کسی هم آنچنان که باید شاد نبود چون بجز زنانی نگران در خانه اصلا کسی نبود: عمو و دایی و پدر بزرگ به جنگ رفته بودند تا سرباز پاسدار جوانی شوند که فرزندش تازه بدنیا آمده بود. در همین اوضاع و احوال بود که "والفجر ۸" کلید خورد تقریبا آخرین پیروزی ای که برای ایران بدست آمد. آن زمان بازیچه ی پسر فرمانده ای که نه سید بود و نه حاجی مین های خنثی شده و پوکه هایی در سایزهای مختلف بود این شد که من را سربازان پدر که رنج سنی آنها ۱۳ الی ماشالله بود "حسین تخریبچی" نام نهادند. بجای پیک نیک های دسته جمعی و مهمانی های شاد در کودکی صحنه های مانور گردان X شده بود تفریح ما. البته از همین جنگ عده ای به نان و نام و نوایی رسیدند و سهم ما هم شد شیرخشک هایی که گردان خط شکن X لشکر ۴۱ ثارلله از سنگرهای عراقی ها کش می رفتند! همان لشکری که فرمانده اش اکنون فرمانده ارتش برون مرزی ایران است. همین حاج قاسم سلیمانی ای که اکنون در لیست ترور موساد قرار دارد در کودکی جزو چندین "عموی" من و برادرم بود همان برادری که در کودکی از دوری و ندیدن زیاد، پدر خود را عمو خطاب می کرد!

  گردان غواصی آخرهای جنگ به تیپ تبدیل می شود اما دیگر افتخار نمی آفریند که اسیر و گرفتار می شود در کربلای ۴ (اگر اشتباه نکنم) باز همین گردان خط شکن لشکر ۴۱، عمود بر دشمن وارد خک عراق می شود بدون خبر از اینکه لشکرهای "محمد رسول الله" و "فجر"(؟) برای نفوذ از راست و چپ ناکام مانده اند. (این قسمت گویا از اسرار جنگ است که هنوز اطلاعات دقیقی نگرفتم که چرا پس شکست دو لشکر از فرماندهی جلوی پیشروی گردان پدر را نمی گیرند و آنان را در خاک عراق رها می کنند) گردان خسته و کوفته در خاک عراق محاصره می شود سربازها البته جان برکف اند اما از شدت خستگی و ناتوانی دیگر فرمان فرمانده را اطاعت نمی کنند. فرمانده برای گرفتن اطلاعات از صحنه جنگ شخصا وارد معرکه می شود و آنجا زخمی می شود و خدا به فرزندانش رحم می کند که توان بازگشت را به او می دهد. معاونان فرمانده هم گویا در انسجام دهی به نیروها ناکام می مانند و خیلی های در خواب کشته و خیلی ها در حال گریز به خاک وطن هدف قرار می گیرند... فرمانده در بیمارستان برادر فرمانده هم در عملیات بعدی "پیش خدا".

  عمو که در آخرین تماس می گوید "اینجا باید کسی جای برادرم باشد" هرگز از آن جنگ باز نمی گردد ۱۳ سال تمام در لیست مفقودین جنگ می ماند و پس از آن تکه استخوان هایی از او برای پدر و مادری که عمری را در انتظار بازگشت او سپری کردند.

قصه بازماندگان جنگ قصه پرغصه دیگریست [...].

  و قصه نسل جنگ همین است که می بینیم بیشتر ماها از نسل جنگیم از همان روزگار لعنتی. نسلی که در یکی از طولانی ترین و فرسایشی ترین جنگ های تاریخ به دنیا سقوط کرد. [در این متن جمله هایی توسط دزدان پسورد اضافه شده که اصلاح شد].


پ.ن: بودا: ای راهبان زاده شده رنج است، زیستن رنج و زادن رنج

هدیه تولدم کوه بود

نظرات 9 + ارسال نظر
نجفی خواه یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:34 http://tameshk-p.blogfa.com

پس تولدت بوده؟! مبارکه.هر چند روز تولد شاید برای بعضی ها هیچ هم مبارک نباشه.تو رو نمی دونم!

سارا یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 21:08 http://www.irsedna.persianblog.com

احتمالا باید بگویم تولدت مبارک، ولی خیلی بد نوشتی دمدمی... خیلی بد. حالا که سایه این جنگِ دوباره بالای سرمان است تاب خواندن این حرف‌ها را ندارم. الان چند سالی است که مدام بر می‌گردم به آن گذشته‌های کودکی. نمی‌دانم چرا آنها که مشمول گذر زمان شده بودند چندی است دوباره سرباز کرده‌اند. همه‌اش مقایسه می‌کنم روحیات نسل خودم را با جوانان نسل جدید. ساده لوحانه است اگر فکر کنیم که نفرت و ترسی را که با آن بزرگ شده‌ایم فراموش می‌کنیم. نسل ما با این ترس‌ها و کینه‌ها بزرگ شده است. ای کاش می‌شد بچه‌های ما در جنگ بزرگ نشوند. ای کاش می‌شد..
جنگ زشت است، زشت است و هیچ جز زشتی نیست. ننگ باد بر آنان که تقدسش می‌کنند. چه اینجا، چه در هر کجای دنیا.

به هر حال تولدت مبارک.

اردکانی دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 00:55 http://negarardakani.blogfa.com

سلام
فکر نمی کنید ادرس غلط به لیدر کاریزما می دادند در رابطه با جنگ؟؟؟!!
اندیشه ات سبز باد.

کشمیری ساجده سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 03:28 http://www.solina.blogfa.com/

خوب شد در حتا بی ما کوه شدن تو باشد تا با همی رفتن

ـــــ سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 04:13 http://khosoodi.persianblog.com/

ماسر از کفن بیرون کرده و سخن میگوییم...
ٍمن هم تمام خاطراتم از جنگ لعنتی بر میگردد به زیر زمین خانه ی مادر بزرگ و کارتون های کیک و شیر خشک که هر ۳۰ روز یک بار بجای پدرم به درب منزلمان میامد....

هرمز ممیزی پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:37 http://hmomayezi.persianblog.com

سلام / دوست خوبم آیا بهتر نیست همانگونه که مهاتیر محمد گفته : جنگ را جرم بشناسیم !

سحر پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 15:53 http://ersbjk.blogfa.com

سلام
یکبار برای من نوشته بودی که بیست و نه ساله هستی یا شاید کس دیگه بوده ، اوضاع رو سخت نگیر به هیچ جوونی خوش نگذشته این چند ساله

ش جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 03:42

salam azizam harki nadone tomidoni ke cheghadr baram azizi am ino bedon vaz ma az to behtar nabode age to faghat babat avareye jang shode bod ma khodemon ham zer bombhaye varedati tokoho kamar avare bodim aslan velesh kon man ahle pm nistam miyam mibinamet

م.فتح زاده پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 14:31

د ه ن ت و چرا یاد فقیرا نمی کنی از شعبانی خبر داری ایمیل کن خبر داری ازش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد