چشم هایت حقایقت را فاش می سازند اما حقایق را برایت فاش نمی سازند؛ دچار غم و اندوه می شوم برای تو ای که ناگزیر از فاش شدنی و کاری از دستت ساخته نیست در تنگنای نادانی و عطش دانیی که با خدایی گنگ طرفی!
نمی دانم آن خدای در مانده ات هم کسی را دارد که از زبان نفهمی تو برایش شکایت کند؟ هرچه سرتکان می دهد، دست تکان می دهد، چهره درهم فرو می برد و با رخساری سرخ شده نظاره ات می کند باز هم تو چیزی نمی فهمی: حاج و واج و گیج و گنگ با آن چهره مضحک علامت تعجبی ات که انگار کرم مرگ بر آن مالیده باشند همینطور بی تفاوت -بر و بر- به نظاره خدایی نشسته ای که مثل سیر و سرکه می جوشد و بالا و پایین می پرد و حرص می خورد.
... که چشم هایت حقایق را برایت فاش نمی سازند؛ تنها تصاویری گنگ و مبهمی مثل آسمان و زمین و وقایع جاری در این دو.
تراژدی سوزناکی شده اید که قلم من هم ناتوان از ترسیم شعله آن سوز: یکی ناتوان از گفتن، یکی ناتوان از شنیدن و راوی ناتوان از وصف این دو...
یعنی آن خط سوم شده ای دیگه؟
سلام
علتش در این است که نمی دانیم حقیقتا چه میخواهیم
شاید کمی دمدمی شده ایم!!!!!!!!!!
سلام
بحرانی که قلم از ترسیم آن ناتوان است زیرا او که در بحران است خود را ناتوان میپندارد.
عجب پر پیچ و خم
سلام. چشم هیچوقت مرهم راز نیست . موفق باشی دمدمی عزیز
ممنون که اومدی
حال و روزگارم بده
سلام
ما هم هستیم هنوز!!!!
بعد از مدتها سلام،
عجب دید جالبی! بسی خوشم آمد. از بس در این دنیای مجازی از بیخیالی خدا گفتهاند خسته شدم. این یکی زاویه دید خیلی جالبتر است. خدایی که مثل سیر و سرکه میجوشد.
دیروز آخرین روز بود و امروز اولین روز ، همه ی خاطراتم ...
من دفتر خاطرات رهگذرانی غریبه که تشنه لب آمدند و تیشه به دست برفتند ...
و در آستانه ی فصلی گرم ، بارها و بارها متولد خواهم شد ...
من آپم خوشحال می شم اگر سر بزنید.
چقدر عجیب بود و البته جالب...
چشمهایم حقایقم را فاش میسازند اما حقایق را برایم فاش نمیسازند... احساس میکنم چند روزی باید این متن رو بخونم تا مصداقهاش رو تو زندگیم پیدا کنم...