در باب گندزنی و گُه خوری

1- آدمی خیلی زود به شرایط عادت می کند. مثلا شده بینی محترم یا محترمه ای به بوی بدی عادت کرده است اما توی غافل می گویی اَه عجب بویی و طرف محترم یا محترمه می گوید من که چیزی حس نمی کنم!

2- مثلا ایما که گند زده ایم به زندگیمان یا اگر بخواهیم ادبی صحبت کنیم "در گه خود غلتیده ایم" خوب، رفقا! به آن عادت کرده ایم و وقتی می گویند این چه گندی است بالا آورده ای، ایما از روی گُه خوری زیادی نیست که آن را انکار می کنیم: فلاش بک، بند اول.

3- صادق هدایت می فرمایند "این که دیگر به به و چه چه ندارد" واضح است که نباید سیگار بدست، در تحسین طرف بگوییم "روشنفکر است و چه عریان از خودش حرف زده است".

پ.ن: ما ملت در تحویل گرفتن خودمان که کم نمی آوریم که... که... که؟! توجه کنید به حرف های آن راننده تاکیس که می گفت ایرانی ها باهوش ترین  مردمند یا آن پدرژپتو که می گفت آمریکا را ما می گردانیم.

کجا دانند حال ما

  بجای شب تا سحر همیشگی امروز سحر تا صبح به بحث نشستیم و این نشان از تغییر و حضور مهمان در جمع ما بود. خانه ما یکی دو روزیست که میزبان پدربزرگ من است. 3 به 1 همه ما از او شرحی می خواستیم بر وقایعی که از دغدغه هایمان بود و او از تاریخ و تجربه زندگی 74 ساله اش می گفت: از خاطرات اداره فرهنگ و هنر رژیم سابق، سیاست و حکومت شاه، از جنایت ها و به زعم خودش بی بته بازی های بریتانیا، از جوانان و دانشگاهیان امروز که او بسیار امیدوار به آنان می نگریست و از آنچه همیشه مورد علاقه او بود، تشیع و تاریخ تشیع.

  بابابزرگ راه را رفته امروز معتقدتر از همیشه بی تعصب و البته با منطق و ارجاعات خودش استدلال می آورد. من هم پنج یا شش سال پیش از دریچه کتابخانه او بود که پا در راهی گذاشتیم که در آن نه نهایت پیداست و نه بدایت! نمی دانم چه شد که استثنای خانواده شدم و نمی دانم چگونه آن کتاب ها و آن سبک زندگی آن هم در محیطی فوق مذهبی مرا به این ناکجا آباد کشاند.

  آنچه مانده نوستالوژی زنگی آرام گذشته و حسرت آرامش دیگران است. من و عبدالله نه معتقد به چیزی نه عشقی و نه حسی. به گرفتار گرداب شدگانی می مانیم که گاهی در یک سو می چرخیم و گاهی هم مخالف هم. تشنه هایی که در گرداب خفه می شوند و اشتیاق بازگشت به صاحل امنی که دیگر هیچ یک از مختصات آن با مختصاتشان سازگار نیست: چه بر حق، چه ناحق. که مختصات ما بی مختصاتیست و جهت ما بی جهتی! دمی استوار در جهت و دمی دیگر همچنان استوار اما گام در مخالف آن جهت! مسخره خاص و عام شدیم.

  این زمانی به خاطرم آمد که پدربزرگ وقتی روی صبحت اش با منبود مبنا را پیش فرض هایی قرار می داد که گمان می کرد ما هر دو بر آن توافق داریم اما نمی دانست برخی از آن پیش فرض ها برای من سراسر بی اعتبارند. ای کاش دل آن را داشتم تا بفهمانمش چه بر سرم آمده. پیرمرد مهربان با ایمان را نمی شود آزرد او که روزی از اینکه نوه اش در کودکی پشت سر وا نماز می گذارد شاید دشوار بتواند قبول کند همان نوه امروز گاهی نماز نمی خواند و پرستش و سوژه پرستش را هم زیر سوال می برد و گاهی اگر می خواند اصلا نمی داند برای چه.

  دلم نمی آید پیرمرد را ناامید کنم، بگذار دلش به نوه اش خوش باشد. گفتم شاید از دانشگاه اخراج شوم –که تحمل ندارم در چشمانش نگاه کنم و بگویم اخراج شدم- می گوید گاهی باید "تقیه" پیشه کرد. پدرجان تقیه کجا بود؟! آن را برای مسلمانان گفته اند. ما که همینطور سرگردانیم میان دعوای طرفین! گاهی از این می خوریم و گاهی از آن.

  ای کاش یادش باشد روزی را که می گفت: کسی که راه می رود ممکن است اشتباه برود اما ترس از اشتباه نباید مانع از رفتن شود. ما که راه را گم کردیم، درست و غلطش بماند.

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برونا ای کوکب هدایت- حافظ

سوتفاهم

  جمله ای از خلیل جبران به ذهنم آمد، گفتم فلانی می گفت: "دین به شیشه پنجره ای می ماند که حقیقت را نشانمان می دهد". چشمانش برقی زد و به میان حرفهایم آمد که "بله-بله!‌ دقیقا همینطور است که می گویی البته این پنجره منحصر به فرد است یعنی می دانی چیست؟ بعضی..." متاسفانه ادب یا شاید شوق او اجازه نداد جمله ام را کامل کنم که "اما آن شیشه خود سبب جداییمان از حقیقت می گردد!"

  پ.ن: دست از سر کچل ما بر نمی دارد این افکار دین ستیز.