برای پدر؛ با یک روح بزرگ

دل پر دردی دارم این روزها... دردهایی که اتفاقا قابل بیان اند اما نمی توان گفت، نه اینکه گفتن اش خطرناک باشد. داستان چیز دیگریست، "فقط" باید گذشت.

اما چرا نتوانم برای "بزرگوار پدر" در سالروز تولداش چند خط تقدیم اش کنم، اگرچه ناقابل اند برای او، برای من بهترین های زندگی ام هستند، همینها که می نویسم. پدری که پست های ستادی و امن شهری را رها کرد و در آن خطوط پر آتش لعنتی سالها بسر برد، پدری که بسیجی شد و فرمانده شد و جانباز شد و برادر شهید شد و هنوز هست به قول خوداش "ایستاده بر سر همان آرمانی که وسط آتش کشانیداش"؛ پدری که چنان بود و هست و هیچگاه "نشکست نفس اش" را در این مراسم ها و پاسداشت های "بازاری" که روح بزرگ دارد و حتی پوزخند هم نمی زند بر این مراسم ها و آن ویژه نامه ها و این همه تشریفات که برای بسیار "زحمت کشیدگان" جنگ هست و برای او که گوشه ای از خاک را با جان خوداش حفظ کرد نیست. هم او که فرمانده بود و انگار نبود و هیچ وقت نبوده است.   

فرمانده گردان 422 در عملیات مقابل ارتش صدام.

در نشریه ای برای جنگ خواندم که "جنگ مرد را از نامرد جدا کرد"، الا ای جنگ رفتگان! خیلی مردی کردید که حتی نامی از فرمانده تان نبردید و لابد پدر ما که از جنگ رفتگان حذف شد و در صف نامردان نام اش برده شد نامردی کرد که گفت "هرکس" جنگ رفت بسیار سختی و زحمت کشید و از هیچ کس و هیچ کدامتان بد نگفت و هرچه هرجا گفت نام نیکتان بود. چه خوب گفت آیت الله خمینی که نظامیان نباید در سیاست دخالت کنند که این دو با هم جمع نگردد و رودل می کند آدمی چنانکه بر روی تاریخ بالا می آورد و چنین تحریف می کند: تاریخ جنگ را. 

پدر! شما جرم تان هویدا گفتن اسرار نیست، اهل پرگویی نیستید. جرم تان این بود که جنگ رفتید و "نظامی" نشدید و نظام-نظام نکردید! جرم تان این بود که گفتید "روحیاتم با توپ و تفنگ ناسازگار" است اما مثل همه در هرجا نگفتید از سر "وظیفه" رفتید و شدید آنچه دوست نمی داشتید؛ نه رییس بازی را و نه نظامی گری را... هیچ جا نگفتید جز در خانه و چنان آرام که ما هم نشنویم، اهل شکست نفسی نیستید، شما اصلا نفس را در راه آرمانتان مطرح نمی دانید و در روزگاری که شکست نفسی خود فخر فروشیست در یادواره ها شما به احترام هدف و آرمانتان سکوت می کنید.

می دانم! نخواستید آرمان تان را زمینی کنید که روح بزرگ دارید و هیچگاه به هیچ طریق عهدهای شخصی تان را با خدای تان فاش نکردید و به ریا نیالودید. اما پدر چرا هیچ جا در هیچ مراسم و خاطره و مصاحبه ای نگفتید که "فقط" به خاطر فرمانده بودن تان بود که به سنگر شهید بنهور-برادر کوچکترتان نرفتید... که نخواستید فرق گذاشته باشید میان بقیه بسیجیان و برادر فرمانده، نکند دیگر بسیجیان مظلوم دلتنگ شوند که آنها در آن آشفته اوضاع کسی را نداشتند... پدر! او مریض بود و شما نرفتید عیادت اش و از آن پس  دیگر هرگز ندیدید او را، و همان یکبار که این خاطره را برای ما و فقط ما گفتید دیدم چطور بغض تان را فرو خوردید تا حتی ما هم ندانیم چطور حسرت ندیدن آخرین بار برادر کوچکترتان –همان که حتما بی بی گفته بود هوای اش را داشته باشید- به دل تان ماند. هم او که از فروتنی اش گفتید: لباس هایتان را می شست که شما فرمانده بودید و سرتان شلوغ و عموی ما یک بسیجی ساده ی کم حرف. نمی دانم پس از همه این خاطرات و روزهای با هم و بی هم بودن، وقتی خبر مفقود شدن اش به شما رسید چه کشیدید؟ هیچ وقت به هیچ کس نگفتید و شد یکی از دردهای خورنده روح بزرگتان و به هنگام تشییع آن چند تکه استخوان هم باز چهره محکمتان را ندیدم که بدانم چه کشیدید اما اشک ها و ناله های بابا-پدربزرگ را خوب دیدم که چطور به دور از شیون جماعت مظلومانه می گریست و... آخ... که هنوز خوب به یاد دارم و این هم شد یکی از دردهای من، زخم همیشه تازه من.

پدر! بنهور که شهید شد، مثل بقیه از او نامه هم نماند و شما که فرمانده شدید مثل بقیه –که نامدار و سردار جنگ اند- نامی هم از شما اما نماند. چرا نرفتید بنهور را ببینید تا حداقل سخن های متین اش برایمان مانده باشد و فقط برای ما... که این جنگ شما فقط برای ما بود و هست و تو ما را دستکم گرفتی و دانستی که فخر می فروختیم وقتی می گفتیم پدرمان فرمانده بود، بچه بودیم پدر ندانستیم، تو ببخش اما بدان که امروز بردن نام ات در "هرجا" جنگ است برای ما اینکه بگوییم پدرمان فرمانده جنگ بود خاری است برای همان ها که جنگ را از طریق فیلم های جلف سینمایی می شناسند و امروز تو را منحرف می خوانند، در "هرجا" که می نشینند و جرات ندارند حتی در چشمان ات نگاه کنند و حرف های پشت سرتان را پیش روی خودتان بگویند که این حقیرها همیشه از شما می ترسند "هرچه" باشند و شما فقط از همان خدایی می ترسید که شب ها داستانی از بندگی اش برایمان از کتابی می خوانید و ما چه می دانیم شما که هستید پدر؟!

پدر! ما فرزند شماییم گمان نکن این بلاگ است و عقده گشایی فرزندی که زیر فشار است و می نالد و... جوان است و خوب می شود روزی! مثل خودتان حرف هایی دارم برای نگفتن، حیف است به گفتن آلوده شوند. نه در اینجا و نه در هیچ جای دیگر جز خاک بنهور شهید، او شاهد همه زخم هاست.

این روزها و شاید تا برای همیشه دلمان پردرد خواهد ماند پدر، دردهایی که اتفاقا قابل بیان اند اما نمی توان گفت، نه اینکه گفتن اش خطرناک باشد! داستان چیز دیگریست، فقط باید گذشت... شما روح بزرگی دارید والا با این همه خوره دیگر از شما چیزی نمانده بود.

دنیا را اگر این حضراتی که زیاد سخن می گویند به گند کشیده اند، ما کم حرفی را از شما یاد گرفته ایم. اما بغض بنهور و کم حرفی خودات نمی گذارد در مورد شما دو برادر کم گفت.

راستی پدر اگرچه با تاخیر: تولدتان مبارک، سبز و برای همیشه راست قامت باشید. 

پ.ن: اینقدر خود بین نیستم که تنها پدر خودم را ببینم که افتخار دیدن این بزرگواران نصیب همه نمی شود و در مورد پدر ما تنها قرعه فال به نام من دیوانه زدند و الا ما کجا و این بزرگواران کجا! مظلومان راست قامت زیادی هستند که مظلومیتشان را هم کسی نمی بیند... و هیچ کس هیچ وقت نمی داند، اعتقاد مقدسی داشتند که بر سر آن ماندند، برخی جان دادند و رفتند و برخی ماندند و بی نام عمر به تلخی می گذرانند.

نظرات 6 + ارسال نظر
بهار شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 http://bazieakhar.blogfa.com

متاثرم کرد

دکتر دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:06

to agar gerye koni boqz man ham mishekanad
sabr kon eshq zamin,gir shavad bad boro

عبداله سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:39

بابات رو دوست دارم. قبلا هم گفتم که سرنوشت بابات چنان شبیه داداشمه که ادم رو به فکر وا می داره! تقریبا باید قبول کرد که این سرگذشت همه ی اون کسای بوده که با اعتقاداتشون معامله نکردن

در پناه هو

آرش چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:47 http://kamanearash.blogsky.com

به ایشان سلام برسانید.
چه خبر از سفر؟

دهان پاره چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 14:33 http://moanas.blogsky.com

چقدر عشق و صداقت داشت این متن آفرین
موفق باشید

نامی چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 15:50

کاش میشد قدرشناسشان بود..............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد