برزخ

   ساعت ۱۰ صبح است و تو که از کلاس ها جیم شده و به ولایت خودت برگشته ای قرار است اولین روزت در ولایت را آغاز کنی، طبق معمول بی درنگ راهی کافی نت می شوی اولین کاری که می کنی به وبلاگ خودت می روی و نظرات را بررسی می کنی. به وبلاگ کسانی که برایت کامنت گذاشته اند می روی... می روی... می روی به خودت که می آیی می بینی چیزی حدود ۳۰-۴۰ صفحه باز کرده ای از کانون نویسندگان و آیت الله منتظری و علی افشاری گرفته تا "داریوش آشوری". ناگهان خودت هم نمی دانی از کجا اما وبلاگی را پیدا کرده ای که دنیایی "کتاب رایگان" و بعضا مفید را ارئه کرده است لینک بعضی از کتاب ها را باز می کنی تا آنها هم به جمعیت ناخوانده ها اضافه شوند. پس از این همه پرسه زدن بی فایده تازه متوجه می شوی که مثل همیشه بی بی سی نرفته ای- می روی در فرهنگستان بی بی سی چند خبر جالب از مدونا و تام هنکس می خوانی سر ذوق می آیی، همانجا مصاحبه های قدیمی بی بی سی با رضا سید حسینی و نجف دریابندری را هم می خوانی لیست کتاب هایشان را می بینی آنها را می نویسی به امید روزی که هم پولش و هم وقتش برای خریدن و خواندن همه آنها داشته باشی اما می دانی که چنین روزی در تقویم زندگی ات تعریف نشده است. دپرس می شوی بی بی سی را می بندی. دوباره آیت الله جلوات سبز می شود در سایت آیت الله و در میان مطالب آنجا مشروح دیدار اعضای نهضت آزادی با وی به نظرت جذاب می رسد آن را می خوانی و در آن بین توجه ات به ارجاع آیت الله به کتابی که راجع به حکومت نوشته و اتفاقا در سایت هم وجود دارد جلب می شود آنها را پس از پیدا کردم دانلود می کنی خیلی خوشحال هستی اما این به نفع تو نیست چون حجم آن بیشتر از آن چیزی است که تصور می کنی و تو آنقدر پر رو نیستی که از دوستت که صاحب کافی نت است بخواهی آن را برایت پرینت بگیرد، پول هم که خیر سرت هیچ وقت نداشته و نداری پس بیشتر از قبل دپرس می شوی. نمی دانی چطوری اما گزارش قوچانی راجع به شرق در میان همین صفحات ظاهر می شود آن را می خوانی دلت می گیرید. به فکر فرو می روی می بینی روزنامه خونت کم شده است یکی-یکی فیلترها را دور می زنی به روز می رسی در آنجا مقاله افشاری که عنوانش انقلاب فرهنگی دوم است را می خوانی از اینکه انجمن ها در تنگنا هستند و بسیج لعنتی در دانشگاه ها جولان می دهد اعصابت خورد می شود اما از خودت خویشتنداری نشان می دهی اینطرف و آنطرف از مهندس خوئینی ها و دکتر انصاری خبر می گیری وضعیت خوبی ندارند می خواهی کاری بکنی- نمی توانی از اول تا آخر حکومت را با فحش های آبدار و مدرن می نوازی کمی آرام می شوی. در این بین گزارش دیگری می خوانی از آماده شدن ناوهای اینترپرایز و آیزنهاور برای حمله به تاسیسات هسته ای و نظامی ایران به خودت می گویی اگر حمله می کردند که اینها اینطور گنده گوزی نمی کردند! به آمریکایی ها هم فحش می دهی کمی بیشتر آرام می شوی.

   وبلاگ عباس عبدی مثل همیشه گوشه ای باز شده خوانده نشده رها شده است آن را می خوانی باز هم مثل همیشه در چنین روزهایی به عیدفطر و ماجراهای قبل از آن گیر داده و و از اینکه می دانی این کار همیشه اوست می خندی و کامنتی برایش می گذاری که ناگهان صدای 1100 بدبختت در محیط لوکس کافی نت طنین انداز می شود!! در ابتدا کمی رنگ عوض می کنی و برای اینکه بیشر از این صدای گوش نوازش گوش کاربرهای ژیگول کافی نت را نرنجاند سوراخ بیزر آن بدبخت را محکم می گیری و جواب می دهی. مادرت است نزدیک افطار است تو دیر کرده ای او داغ! عزم رفتن می کنی در خیابان همه چیز امن و امان است و ملت زندگیشان را می کنند و انگار که نه انگار این همه آدم در زندان هستند و این همه آدم از تحصیل محروم شده اند و این همه آدم در تعقیب هستند و این همه آدم در تبعید هستند و این همه آدم در انتظار و این همه آدم(منظرو روزنامه نگاران!) بیکار  و این همه.... قاطی می کنی و به ملتی که جز انرژی زهرماری هسته ای هیچ چیز دیگر را حق مسلمش نمی داند هم فحش می دهی، آرام نمی شوی کنترلت از دستت در می رود دوباره فحش می دهی راننده تاکسی می گوید: جان! تو می گویی با شما نبودم!! می بینی هوا پس است و سرنشینان دارند چپ-چپ نگاهت می کنند. پیاده می شوی...

   از دوستت لپ-تاپش را قرض می گیری تا شب سی دی کتاب های ممنوع را از نظر مبارک بگذرانی. شب کامپیوتر را روشن می کنی از آنجا که طرف مهندس مملکت است در آن کلی فایل PDF راجع به طرح های مهندسی برق که شامل مدارات دیجیتال، آنالوگ و برنامه نویسی هستند کشف می کنی از صبح تا حالا هرچه احساس مزخرف گاه و بی گاه به سراغت می آمده اند یکدفعه ظاهر می شوند چراکه تو به یاد درس و مشقت افتاده ای. تصمیم می گیری از فردا زندگی جدیدی را شروع کنی و قرار است در آن زندگی اولین فعالیتت ترجمه یکی از همان مقاله های تخصصی برای نشریه انجمن باشد.

صبح ساعت 10 از خواب ناز بیدار می شوی ناخودآگاه به کافی نت می روی....

نظرات 2 + ارسال نظر
جمهوریت پنج‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 00:52 http://yedoniaharf.blogfa.com

سلام حسین جان ،‌رفیق عزیزم

امیدوارم که حالت خوب باشه. مطلب جالبی نوشتی و درضمن لینک هایی که داده بودی بسیار زیاد برای من سودمند بود. ازت ممنونم و برایت آرزوی موفقیت دارم.

از وجود خودت و وجود وبلاگت خیلی خوشحالم.

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 22:40 http://rue.blogsky.com

کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دلخوش کردیم که سکوت کرده ایم

سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد