دیروز ایما بر مبنای آن عامل تحریک درونی که می گوید "بنی آدم اعضای یکدیگرند" در کوه که نجات یک "انسان" از صبح سحر سرد با خیلی های دیگر -که هر یک انگیزه هایی دیگر- بودیم. هرچند که چندان امید زنده یافتن نداشتیم اما ارزش "آدمی" همان اپسیلون امید را کیمیا می کرد که کرد.
اگرچه از نظر ایما مرگ کوهنورد در کوه باشکوه است اما نظری باز از خود ما: مرگ چیزی مزخرف و فوق العاده مبتذل خاصه برای ضدمتافیزیک هاست[...] باری تن بی جان یافتیم و پس بسیار غمین شدیم که به اتفاق دریافتیم که "آن تن تهی از حیات" از دوست هرگز ندیده ی "هم دَمی" بود که با وی رمان های کامو و کافکا مبادله می کردیم.
چه می توان گفت، چه می توان کرد... به قول آن قدیم نوشته خودمان "آدمی" که "تمام" بشود دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد.
غصه ای نداریم اما عصبانی هستیم، با تمام علاقه ای که به طبیعت داریم از اینکه گاهی جان بگیرد بسیار از او گله مند می شویم، لعنت بر این دَم های بسیار طبیعی.
پنج ساله پنجم عمر این دمدمی هم بدین ترتیب در امروز به اتمام رسید، ناراضی نیستیم... راضی هم نیستیم همانی هستیم که بودیم: کمی عارف، کمی چریک، کمی لیبرال، کمی سوسیال، کمی دانش جو(نه دانشجو)، کمی مذهبی، کمی لائیک، کمی غصه دار، کمی الکی خوش، کمی ناامید، کمی امیدوار، که رفیقباز، کمی گوشه گیر، کمی سنتی، کمی مدرن، کمی تنبل کمی کوشا، کمی سر به زیر، کمی مغرور، کمی از هرچیز متضاد، همیشه یکی از اینها هستیم و هیچ وقت کاملا هیچکدام از اینها نشدیم تا دمدمی بمانیم اینطوری راحت تریم. اما اگر از رنگ بپرسید سبز پررنگیم.
نشد مثل هر سال در چنین روزی رازی از اندرونیمان برایتان فاش سازیم. چشم نامحرم به این بلاگ افتاد و رنجی که از آن چشم های هیزر بردیم و می بریم. تفسیرهایی که می کنند، تصمیم های که می گیرند: آلتی از ما می سازند برای نواختن دیگرانی که خیلی خوب اند و بزرگوار.
دمدمی در دیگر جاها خوداش نمی تواند بود. اینجا خوداش بود، از شما چه پنهان هنوز هم هست!