بچه که بودیم در سنین یک دانش آموز ابتدایی که خیلی زود خر می شود می بردنمان راه پیمایی ۱۳ آبان و به عشق اینکه "ماهواره های آمریکایی تصویرمان را بگیرند" گلویمان را جر می دادیم و مرگ بر آمریکا می گفتیم. بزرگتر که شدیم به عشق جیم شدن از کلاس و درس به راه پیمایی می رفتیم و بزرگتر از آن در دبیرستان -رفقا به عشق دخترها می رفتند- و ما که همچنان سودایی جیم در کله داشتیم فورا از وسط جمعیت سر خر را کج می کردیم راه خانه را پیش می گرفتیم.
بعدها در دانشگاه باز به عشق جنگ و جدال با بسیجی ها در انجمن بساط تحلیل و بررسی راه می انداختیم و در نشریاتمان مصاحبه های عبدی و حجاریان را چاپ می کردیم.
... و الان دیگر هیچ عشقی به ۱۳ آبان نداریم. برایمان روزی شده مثل بقیه روزها. اگر بی ادبی ایما را درک کنید باید بگویم این روز هم روزی شده است مثل بقیه روزهایمان: یک روز ت.خ.ک.م.ی!
آن زمان شما نبودید یا بچه بودید ایما هم همینطور! البته حضرت کوچکی بودیم برای خودمان چیزی بمانند حضرت مولانا در ایام کودکی. همان طور خل وضع! در عوالم لاهوتی سیر می کردیم توی گویی الان نمی کنیم! بگذریم... جانم برایتان بگوید در همین روزها بود از سال ۷۰ ساعاتی نزدیک به ۷ چیزی قبل از صف صبح. دیر شده و ما هنوز در خانه، پدر عزم رساندن ایما و برادر بزرگتر به مدرسه را داشت که از بزرگترین راز آن روزما که همان ندانستن بستن بند کفش بود آگاه شد. حالا ما نمی دانیم کدام عقل سلیم به حضرت پدر گفته بود که بچه دوم دبستان و کفش بندی. به هر حال به دعوا و سر و صدا آن روز ما که خیلی پیشتر از آنها پا در دنیای کفش گذاشته بودیم در پیچش بندش گرفتار گشدیم.