دیروز ایما بر مبنای آن عامل تحریک درونی که می گوید "بنی آدم اعضای یکدیگرند" در کوه که نجات یک "انسان" از صبح سحر سرد با خیلی های دیگر -که هر یک انگیزه هایی دیگر- بودیم. هرچند که چندان امید زنده یافتن نداشتیم اما ارزش "آدمی" همان اپسیلون امید را کیمیا می کرد که کرد.
اگرچه از نظر ایما مرگ کوهنورد در کوه باشکوه است اما نظری باز از خود ما: مرگ چیزی مزخرف و فوق العاده مبتذل خاصه برای ضدمتافیزیک هاست[...] باری تن بی جان یافتیم و پس بسیار غمین شدیم که به اتفاق دریافتیم که "آن تن تهی از حیات" از دوست هرگز ندیده ی "هم دَمی" بود که با وی رمان های کامو و کافکا مبادله می کردیم.
چه می توان گفت، چه می توان کرد... به قول آن قدیم نوشته خودمان "آدمی" که "تمام" بشود دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد.
غصه ای نداریم اما عصبانی هستیم، با تمام علاقه ای که به طبیعت داریم از اینکه گاهی جان بگیرد بسیار از او گله مند می شویم، لعنت بر این دَم های بسیار طبیعی.
سلام
می تونی وجه تشابه ابوبکر و خمینی رو پیدا کنی ؟
یافت می نشود
جسته ایم ما
آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
ما هم صبح حالمان بسی گرفته شد وقتی وارد دانشکده شدیم و بساط قرآن و خرما و گریه و ضجه از برای مرگ یکی از دانشجویان ورودی 88 بر اثر تصادف که کلی دلمان برایش سوخت که چقدر زحمت کشید داروسازی تهران قبول شود و حالا...
و بیشترتر دلمان سوخت از برای آن پسری که از برایش زار میزد!
ایما بسی اخلاق گُهی سگی تشریفمونو داریم ! شما دیگر چرا !
فقط آمدم بگویم دلمان برایتان زیادی تنگ شده ! (:
اَه ! هم اکنون حالمان از خودمان بهم خورد ((=
سلام رفیق
دستگیری این ریگی ملعون رو به شما و خانوادتان تبریک عرض می کنیم