۳۹ سال پیش، در شامگاه روزی مثل این عملیاتی چریکی صورت که بعدها آن اعلام موجودیت "چریک های فدایی خلق نامیدند و 30 سال پیش در چنین روزی، نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی ایران خود را تسلیم انقلاب کرد و دقیقا 6 سال بعد از آن کودکی به دنیا آمد که بر کاتالوگ آن نگاشته بودند: در جای خشک و خنک و دور از دسترس نور و زن نگهداری شود. به هیچ یک از آن توصیه ها هیچگاه عمل نشد. تقریا 13 سال پس از آن تاریخ کودک از یکی پرسید: شما چند سالتونه؟! - جواب شنید: 24 سال. کودک باز پرسید، اما از خود: 24 یعنی چند؟! و دقیقا 24 سال پس از آن تاریخ کودک که البته دیگر کودک نبود از خود پرسید در سن 24 سالگی او در کجای زمان-مکان خواهد ایستاد. کات!
سلام! ایما دمدمی هستیم!! 24 سال پیش در چنین روزی قرار شد بدنیا بیاییم: پس آمدیم! بدنیا آمدنمان دست خودمان نبود، نه زمان اش، نه مکان اش با زمان اش البته بعدها کنار آمدیم و راضی شدیم با مکان اش هنوز نه! خیلی بهتر می شد اگر در لندن، نیویورک یا زوریخ. الان اما یک ایرانی هستیم که این حسی به آدم می دهد مثل چوب زمختی در ماتحت و می گویند ایرانی به وطن تحمیلی ات بناز و بیا عضو ناسونالیست های پان چوب در ماتحتیسم ها باش و بعد هرکاری دل ات می خواهد بکن: ناراحت می شویم!
ببخشید! خط نخستین پارگراف دوم اصلاح می شود: 24 سال پیش در چنین روزی و تقریبا در چنین ساعاتی بدنیا آوردنمان. 24 سال پس از آن تاریخ، ایما بدنیا آوردنمان را با یک مارلبورو عزا می گیریم. اما ظاهرا باید خوشحال بود: خوشحالیم! اما از اینکه سیگار کشیدنمان به اختیار خودمان است لااقل!
[...]
از ما که گذشت... بیست و چهارسال! فکری به حال نیامده ها...
---
این هم به جای کیک تولد از طرف ایما، توصیه: ازدست ندهید.
به انتظار فصل ایما تمام فصل ها گذشت...
یک عمر است دقیقا از وقتی بلاگری را شروع کردیم. این جمله در ذهنمان نقش می بندد که بنویسیم در بلاگ اما کو زمستان! زمستان که می شود، می شود از یادمان جمله و داستان هر سال تا امسال.
(لینک اخبار سمت راست را امروز 3 بار تغییر دادیم و به علت حواس پرتی سیو نکرده خارج شدیم به این لحاظ مث سگ از شما مخاطبان جان! پوزش می طلبیم.)
پس از کلی زندگی دانشجویی امسال اولین سالی بود که ما از متن جنبش فاصله گرفتیم. امیدواریم سال بعد باز به متن برگردیم. دلمان خیلی تنگ شده.