فروشنده گفت کتابی که می خواهید ما نداریم اما اخیرا مشتری زیاد پیدا کرده. گفتم چون ممنوع شده! گفت آدمی را از هرچه منع کنند بیشتر تحریک اش کرده اند. گفتم برای بنده و در این مورد خاص چنین نیست، از نظر من اصولا هرچه ارشاد آن را ممنوع الچاپ کند قطعا ارزش خواندنش را دارد حتی اگر از نویسنده ای باشد که تا حالا هیچ از او نخوانده باشم.
هرچقدر به روز کنکور نزدیک تر می شوم ترسی که نمی دانم یکدفعه از کجا سروکله اش پیدا شد بیشتر می شود. این چندمین بار است که کنکور می دهم. ترس ایما از کنکور همانقدر عجیب است که ترس زائو از زاییدن شکم نهم!
دیروز روز بدی بود. خانم والده را بردیم بیمارستان عیادت یکی از اقوام، از بخت بد ایما در اتاق همان فامیل دور، زنی جوان: ۲۴ ساله، در حال احتضار بود؛ ما آنجا بودیم که آن بیچاره جان سپرد. اینطور که ماشنیدیم آن زن بچه دار نمی شد و حالا که پس از ۷ سال بچه ای نصیبش شده بود بلای جانش شد حاضر بود جان بدهد اما بچه سالم باشد. بلاخره بچه که نماند هیچ خودش هم رفت. قومی که می خواستند قدم نو را جشن بگیرند به سوگ نشستند.
خیلی جالب بود. همان شب ما به جشن عروسی هم دعوت بودیم. ایما که همینطور سرخود دیپرسیم دیپرستر شدیم و در خانه ماندیم. این هم دنیای ما عزا و عروسی در یک روز. اما ایما نمی دانیم چرا همیشه باید در کشورهای بخت برگرشته ای مثل این مرز پر گهر ما باید همیشه آمار این دو فقط بالا باشد... .