خود درگیری

-مردم دو گروه اند...

-خوب، که چی؟ ها!

-هیچی بابا ولش کن. چرا می زنی؟!

فلاش بک: پاییز ۷۰

  آن زمان شما نبودید یا بچه بودید ایما هم همینطور! البته حضرت کوچکی بودیم برای خودمان چیزی بمانند حضرت مولانا در ایام کودکی. همان طور خل وضع! در عوالم لاهوتی سیر می کردیم توی گویی الان نمی کنیم! بگذریم... جانم برایتان بگوید در همین روزها بود از سال ۷۰ ساعاتی نزدیک به ۷ چیزی قبل از صف صبح. دیر شده و ما هنوز در خانه، پدر عزم رساندن ایما و برادر بزرگتر به مدرسه را داشت که از بزرگترین راز آن روزما که همان ندانستن بستن بند کفش بود آگاه شد. حالا ما نمی دانیم کدام عقل سلیم به حضرت پدر گفته بود که بچه دوم دبستان و کفش بندی. به هر حال به دعوا و سر و صدا آن روز ما که خیلی پیشتر از آنها پا در دنیای کفش گذاشته بودیم در پیچش بندش گرفتار گشدیم.

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست*

  عید رضا هم عزا شد تا ما برویم و در غم رفیق شفیق دیگری شریک شویم. بلف می زنیم که عمرا بتوانیم چنین کنیم. آخر ترم قبل داداش کوچک اوس حسن اول ترم جاری پدر جوان رضای عزیز. مرگ در این سال ها دست از سر ما. رفقا و اطرافیانمان برنمی دارد. گویا ازرائیل کور شده ما را نشانه می گیرد بغل دستی را جوان مرگ می کند. عجب روزگار گهی شده: سپوختمان.

  رضای عزیز امروز می دانستم که دیگر پدر نداری همان وقت که تماس گرفتی و گفتی یتیم شدم. به تو من چه می بایست می گفتم. غم نخور... زندگی همین است مرگ حق است؟ گه در این حقیقت که جز رنج بدبختی ماها چیز دیگری برایمان ندارد. سهم ما هم از حقیقت گویا سوخته های تلخ آن شد.

  رضای عزیز پس فردا می بینمت چه بگویمت؟ خودت می دانی به حرف هایی که معتقد نیستم بر زبان نمی آورم. چیز دیگری هم که نمی شود گفت. رضای عزیز متهم ام کرده اند که بلد نیستم چیزی بگویم تسلایت بدهم وقتی ناله می کردی. آن را می پذیرم. غم آخرتان باشد که نشد حرف. ما که غم آخری ندیدیم همه شان لعنتی ها دنباله دارند ول کن نیستند.

  کی می شود ما غم آخر دیگران بشویم تا از شر این غم آخر گفتن ها و غم و آخر شنیدن ها خلاص شویم.

  کلیشه... کلیشه... دروغ های آشکار... زبانی که نمی چرخد... گلویی که بغض دارد. تو گریه می کنی و ما واقعا درکت نمی کنیم.