عرض شود خدمتتان ایما که بچه بودیم هر سال به عشق شکلات های کاکائویی که پدرمحترم برای نوروز تدارک می دید زمستان را سر می کردیم. بزرگتر که شدیم به سان جوجه خروس های جوان -حتما شنیده اید چه بد قوقولی قوقو می کنند- در پی جفت گمشده بودیم. جفت هر سال نوروز سرو کله اش پیدا می شد و ۱۳ روزی خوش بودیم باهاش. و اینها گذشت یار که رفت پی خوروسی دیگر ایما ماندیم و باز شکلات های نوروزی که توبه اگر مثل گذشته مزه بدهند. لباس و نو و این قضایا هم که دیگر حس اش نیست و حالا ایما هستیم و تعطیلاتی تپل که خیلی هنر کنیم بخوابیم روزها و شب ها هم احتمالا اگر رفقا همدردی کنند فیلمی ببینیم.
پ.ن: کانال های لس آنجلسی از کانال های جمهوری اسلامی بدتر - کانال های جمهوری اسلامی از کانال های لس آنجلسی بدتر. خدا را شکر که هیچ وقت اعتیاد تلویزیونی پیدا نکردیم.
هر ساله ۱۹ بهمن اگر زمین و زمان ایما را به [...]. امسال اما همان حضرت هم فراموش کرد و هیچ نگفت. بهتر!
حالا ایما از آن مدل آدم(؟) هاش نیستیم که مثل دختران تازه شوهر کرده به هر بهانه ای جلو شوهرانشان قر بیایند که چرا سالگرد ازدواج و تولد و کوفت و زهرمار را فراموش کردی و فلان و چنان... این را می خواهیم بگوییم که ببینید خوشبختی ایما را که با چه حال می کنیم. هیچ چیزمان به آدمیزاد نرفته، نه فرنگی و نه نشرقی اش!
عنفوان جوانی ایما مثل اینکه چندان به دهان حضرات والدینمان خوشمزه نیامده. حق هم دارند[...].
اما از اینها که بگذریم هدیه بدی هم نگرفتیم از روزگار که چنان در و تخته با هم جور شد تا ایما هم مشکل خویش برپیرمغان ببریم دوش و در کنار ریلکسیشن گاه ابدی آن رند مَشتی شیرازی باشیم! و دقیقا در روز تولد، رکعتی نماز در شاهچراغ بخوانیم و چندان از این اتفاق به وجد آییم که بی توجه به سابقه [مطالب این متن دستکاری شده اند] این چند سال اخیرمان جلوی همه اعلام کنیم که بعله این نصیب هر کسی نمی شود که دقیقا سالروز تولدش را در شاهچراغ جشن بگیرد. هرچه بود گذشت اما بار دیگر ایما را به فکری عمیق فرو برد و بار دیگر زیر قطعیت های موقتی این چند سال اخیرمان را خالی کرد و باز داستان اما و سوال در آغاز سال دیگری از زندگی.
* عکسی هایی هم از خودمان گرفته ایم، شد می گذاریم اینجا. البته بعدا.
مدتیست اینقدر فشارهای همه جانبه به ایما فزونی گرفته که فرصت فکر کردن و صدور چیزی برای بلاگ از کفمان بیرون رفته است. چیزهایی نوشته ایم، به قول خودمان "تاملات" شما بخوانید گنده گوزی های فلسفی -که ناشی از بیداری های شبانه است- خواستیم بیاوریم اینجا دیدیم نه! چندان مستند نیست، ملت به ریشمان می خندند: این شد که قیدش را زدیم.
خواستیم طبق معمول در پست جدید چس ناله کنیم، دیدیم خوب! تحمل شما هم اندازه ای دارد این دفعه دیگر فحشی، بدو بی راهی چیزی نثار روح پرفتوحمان می کنید و به این ترتیبب قید آن را هم زدیم. اما آنقدر فشار آورده است که نمی توانیم جز آن چیزی بنویسیم اینجا. تاثیر گه خوری های چند سال اخیر را الان می بینیم آن هم نه در یک بعد که در تمام ابعاد زندگی. داستان ایما هم همان داستان* فریدون توللی است که در سال های بعد از ۱۳۴۰ در آن موقع که از فعالیت های اجتماعی [و احتمالا سیاسی] مایوس شده بود فریاد زد:
ترسم زفرط شعبده چندان خرت کنند تا داستان عشق وطن باورت کنند
من رفتم از این ره و دیدم سزای خویش بس کن تو ورنه خاک وطن بر سرت کنند
* نقل از کتاب جامعه شناسی خودمانی نوشته حسن نراقی