مخاطب عزیز، یا شاید دوست گرامی!
احتمالا پس از اینکه سطور آغازین از لحاظ ات بگذرد به خود بگویی "معطل عجب نویسنده بدقلقی شده ایم " و تصمیم بگیری آن را رها کنی اما از تو خواهش می کنم این کار را نکن؛ عادت می کنی، ادامه و بقیه اش را هم می خوانی همینطور که قلم من به این کاغذ عادت نکرده است اما دامه می دهد و عادت می کند، کاغذی که نانوشته بر پیشانی اش حک شده است "اعتراف نامه" البته بر سر اسم و نام اصراری نیست تو می توانی نام اش را بگذاری "چسناله نامه" یا هر چیز دیگری که می پسندی. به هر حال به گمانم این داستان خوب از آب درنیاید، شاید پایانی غیرمنتظره و زود داشته باشد شاید هم سمج و کسل کننده، شاید اصلا محتوایی کلیشه ای و با این وجود طب آلود داشته باشد، نمی دانم!
من خودم را به دست قلم ام یا به قلم در دستم سپرده ام تا هرچه از دهانش در آمد بر روی کاغذقی کند، مثل زندگی ام که بی شرم و قی آلود شده است. البته من چه گناهی دارم من هم یکی مقل تکرار تمام روزمرگی های دیگر، بیجا نگفته اند در این دنیا هر بی شرمی ای فراگیر شود از بار شرم اش کاسته می شود. تو گویی دنیا به انتهایش رسیده است. از حد هم گذشته است و خدا فراموش کرده است پرونده اش را ببندد کسی چه می داند. کسی چه می داند شاید هم کاراش به جایی رسیده است که او هم نمی تواند جوری سروته اش را هم بیاورد مثل مرده سمجی که جان ندارد اما نفس می کشد، تمام دستگاه ها و تجهیزات را از بدن اش جدا کرده اند و هنوز نفس می کشد، مرده بدشانس بدبخت! تا بوده همه در زندگی ناکام شده اند و او در مرگ! حتی مرگ با آن چهره سرد و بی روح اش هم به او پا نمی دهد، کام نمی دهد و تو تا ته قضیه را بخوان که او دیگر چیست که مرگ هم از او هراس دارد!!
بله دوست عزیز! به تکرار و تقلید دچار شده ایم. این نویسنده که در تصور عوام نویسنده بزرگی بوده است تازه الان به این حقیقت نویسندگی اش پی برده است که جز شرح تکرار تکرارهایدیگری کار دیگری نکرده اما اگر قرار باشد افتخاری در پرونده اش ثبت کنند شاید جز این آخری چیزدیگری نیابند همه آنها مشتی اراجیف بوده اند که پیشتر توسط مشتی متوهم دیگر نقل شده بودند و پیش از آنها هم. چراکه همه چیز همینطور بوده، درد ما دردیست که از مادرمان دنیا در وجودمان ریشه دوانده و درمانی هم ندارد. ما همه از حد گذشته ایم پیش از این هم وضع بهتری نبوده که اصلا دنیا از حد گذشته است، گذشته بود! قبل از خلقت که نبود و بعد از خلقت هم نباید می بود! از همان روز نخست یک چیز اضافی بود، حتی ناقص هم نبود، مرده به دنیا آمده بود... انسان ها چه بوده اند؟ چه هستند؟ این سوال ساده تر از آن بود که فیلسوفان تاریخ فلسفه را با آن پر کنند. میتی که روی زمین مانده و هیج کس نبود چال اش کند جز خدای مهربان. خدا هم که خودات بهتر می دانی بلاخره برای خوداش خدایی است و در قید و بند انجام مستحبات و واجبات نمی ماند، این شد که نرفت میت را همان روز اول چال کند حالا دیگر خیلی دیر شده چنان که بوی گنداش درآمده و همه جا را به گند کشیده که کسی جرات ندارد نزدیک اش شود حتی خدای مهربان!!
آن بالاها فرشته ها از ترس اینکه مبادا بوی گند خلقت و اشرف مخلوقات به عرش برسد و غرور خالق را لکه دار کند و او باز عصبانی به پر و بال یکی دیگر از رفقایشان بپبچد بی خبر او در و پنجره بهشت را بسته اند و همه جا را امن و امان گزارش می دهند.شیطان هم پیش از اینها به نوچه هایش سپرده بود در و پیکر دوزخ را خوب چفت و بند بزنند که او زودتر از همه این وضع را پیش بینی کرده بود. و الی شیطان کجا بود برادر من؟! ما از روزی که مثل میت روی زمین افتادیم گندمان درآمده بود. ذاتا بو گندو بودیم! بهشت را فراموش کردی با چه فضاحتی بیرونمان کرد؟! گفت حالا بروید روی زمین تا آدم بشوید. نمی دانست که آدم بودیم و روی زمین میت می شدیم.
پ.ن۱: به نظر شما خدا مشق ادبی ما را نادیده می گیرد؟ من که می گویم او مهربان تر از این حرفهاست اما نمی دانم چه شد که بعد از نوشتن این کوتاه نامه درسی که بیشتر از همه خوانده بودیم هیچی به وقت فاینال ننوشتیم!
پ.ن۲: هیچگونه مسئولیتی در خصوص عواقب بعدی مطالعه این داستان نظیر خودکشی، افسردگی و ... برعهده نگارنده نیست. ضمنا جنس فروخته شده پس گرفته نمی شود. حتی شما دوست عزیز!
پ.ن۳: ایما خان داداش پدرخوانده ای داریم که تازگی ها لطف فرموده علاوه بر خواندن پست ها نظری هم بر آنها می گذارند به این منظور در اینجا یعنی متن پست به سبب ارتباط با سردبیری بلاگ که حضرت خودمان باشیم پارتی بازی کرده در پاسخ به آخرین کامنشان عرض می کنیم: تصدقتان ما الان هم به زندگیمان می خندیم فردا که سهل است. ما اصولا به هرچیز از آن خودمان باشد می خندیم تنها مشکل اینجاست که چیز زیادی از آن خودمان نداریم که همان زندگانیمان هم کرایه ایست...
این چه سری است که همیشه همزمان با فاینال های من یکی دو نفر می میرند، خدا می داند! ریچارد رورتی فیلسوف پروگماتی که در سال ۸۳ طی سفری یک سخنرانی هم در ایران داشت آن زمان مصاحبه ای تحت عنوان "اولویت هنر بر فلسفه" با روزنامه توقیف شده اقبال انجام داد که خیلی به دلم نشست. این فیلسوف آمریکایی در گفتگویی دیگر حرف جالبی زد که الان مردم از پرستش خدای قدرت به سمت پرستش خدای عشق روی آوره اند. همان خدای عشق مورد رحمت قرارش بدهد!
جدیدترین مطالعات صورت گرفته جمعی از بزرگترین دانشمندان علوم پزشکی و روانشانسی جهان برروی اقوام وحشی یکی از ممالک شرقی نشان می دهد واکسینه شدن آنها در مقابل "زخم های زندگی" و "خوره هایی که روح را آهسته در انزوا می خورند و می تراشند" خوردن گوشت تن و نابودی افکار شخصیست که برغم مطالعات صورت گرفته هویتش مبهم باقی مانده است.
گفته های سایه، مخاطب همیشگی هدایت:
جایی از قلم قهرمانش بر کاغذ نوشت "همه از مرگ می ترسند، من از زندگی سمج خودم". به راستی که ترس هم دارد "محکومیت قی آلود در محیط گند بی شرم" در هنگامه تنهایی در جایی اینچنین همان که زندانش نامید زندانی "که همگان با کشیدن صورت بر دیوار آن سرگرم می شدند" اما افسوس که او همیشه آرزوی نقاش شدن داشت و کارش فقط نوشتن که "همه بدبختی هایش از همین خواندن و نوشتن بود و جز آن کار دیگری نمی دانست" "در مملکتی که نوشتن کار حساب نمی شد و نان در نمی آورد" این شد که "کل زندگی اش شد حراج دایمی مادی و معنوی" و آخر سر با وجود کبر سن بی هیچ تر از "طفلی شیرخوار" خسته و کسل راه جایی را در پیش گرفت تا به گفته خود "عجالتا گذشته را" فراموش کند.
از دفتر یک دمدمی:
روشنفکر یا همان انتلکتوئل قدیم، موجودی شبیه آدم با این حال متفاوت از انواع آن: انسان هایی خوشبخت، بدبخت زندگی به کام، ناکام، خشن، بی دفاع، بی سواد، باسواد با انواع مدارک تحصیلی عالیه نظیر دکتر، مهندس، در قدیم معلم و امروزه استاد. کسانی که همیشه می خورند، برای تفریح فکر می کنند، اعمالی مقدس نظیر ازدواج و زاد و ولد را هرگز فراموش نمی کنند، مجموعا و بخصوص در ایران "ظاهرسازانی پرمدعا" و در یک کلام: رجاله!
چه می گفتیم؟! آهان! مرسی!! روشنفکر کسی که رجاله نباشد. بواسطه بالا رفتن عیار روشنایی در فکر بر حقیقت تیرگی جهان بیشتر از سایرین نائل شود. البته ایشان هم انواع مختلف دارند: از خانواده های اشرافی وابسطه به حکومت با این وجود بریده از این دو، اخراج شده از دانشگاه بواسطه رفتن به سراغ کارهای عبث و بیهوده ای چون خواندن و نوشتن چیزهایی غیر از درس، منتشر کننده افکار و عقاید منحرف کننده، گنگ طب آلوده و بیمار، کسی که از سر بیکاری و ابتذال دنیا را به گونه می بیند که مختصات آن برهیچکس جز خودش آشکار نیست، منزوی، کسی که تا زنده است هیچ است و پس از مرگ زگهواره تا گورش را تحلیل می کنند در بلادفرنجیه زنده و مرده اش را تجلیل می کنند و در وطن تکفیر، زنده به گور؛ به طور خلاصه: صادق هدایت.
پاره ای از نوشته های صادق هدایت پیرامون هادی صداقت:
امروز همه می خواهند من شوند و دیروز من هم نمی خواستم من شوم. که خودم سمبل... نه! شکست مجسم روشنفکری ایران بودم. شکست خوردم چون مهمترین شاهکارهایم آنقدر کم خوانده شد که می توانم بگویم اصلا خوانده نشد من اگر پیروز می شدم اگر "فوائد گیاهخواری ام" خوانده می شد اگر به اسطوره شکنی ام در "توپ مرواری" توجهی می شدامروز خورده نمی شدم، گوشت مقدس نمی شدم. پس باید گفت امروز و دیروزشان فرقی نمی کند، دو روی یک سکه اند همه همان رجاله هایی که هیچ وقت نشناختمشان همه آنها "بی حیا، احمق، متعفن" "همه آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته".
مستند، صادق هدایت:
کسانی هستند که از بیتس سالگی شروع به جان کندن می کنند؛ در صورتیکه بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی که روغنش تمام بشود خاموش می شوند. البته این هم محض دلخوشی خودم می گویم و الی سرتاسر زندگی ام را پست و سیاه و بیهوده می بینم. آیا بچه که بودم خوشوقت بود؟ نه! چه اشتباه بزرگی! همه گمان می کنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهرا می خندیدم یا بازی می کردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول می داشت و خودم و خودم را می خوردم. اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد.
پس از آن هم به همین ترتیب همین طبیعت مثل همه که نبودم، در اروپا که همه آرزو داشتند نه مهندس شدم، نه پزشک همه اش سرکوفت و تهمت بی مسئولیتی از خانواده اما از سرنوشت که نمی شود گریخت این طبیعت من بود.
نمی دانم که بود گه می گفت تو وجودت دشنام به بشریت است. راست می گفت من اضافه بودم اصلا نباید می بودم. خواندن و نوشتن بدبختی است. البته این نصیبم شد مگر آدم به دست خودش، خودش را بدبخت می کند همه چیز این مملکت رسید به آدم های بخصوصی... نصیب ما این گند و کثافت و مسئولیت شد. مسئولیتش دیگر خیلی مضحک است.
اینها گذشته من اند. و الان بسیار خسته و کسل هستم. تا ممکن است می خواهم عجالتا گذشته ای که مرا به این کیفیت تحویل اروپا داده است، فراموش کنم.
اما خوب که دقیق می شوم می بینم وقتی مرگ هم پس از این همه آدم را تحویل نمی گیرد این سرزمین غریبه که جای خود. البته انجا هم غریبه بود فرقی نمی کند اما دستکم اینجا اگر درکت نمی کنند این دلخوشی را داری که غریبه ای آنجا چطور؟
اگر شخصیت های داستانی ام راهی جز طب و چس ناله و رنج نداشتند به این خاطر بود که اینطوری نوشته بودمشان اما می بینم خودم همانطور شده ام.
این افکار دیوانه ام می کنند. هزار جور فکر شگفت انگیز در مغزم میچرخند همه آنها را می بینم اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرنده ای، باید سرتاسر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممکن نیست. این اندیشه ها، این احساسات نتیجه یک دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افکار موروژی آنچه دیده شنیده، خوانده، حس کرده یا سنجیده ام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته اند. حالا دیگر نمی توانم از دستش بگریزم، نمی توانم از خودم فرار بکنم. نه! کسی تصمیمی خودکشی را نمی گیرد، خودکشی با بعضی ها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمی توانند از دستش بگریزند. اکنون من به یک خواب خوش نیاز دارم به استشمام بویی غیر بوی متعفن همه رجاله ها. اکنون همینطور که شش هایم را پر از گاز می کنم کام مرگ را پر خود!
حس قطره ای آویخته بر چنگالی فراز یک چاه بی انتها. الان با تمام وجود معنی این نوشته ام را درک می کنم که روشنفکران ایرانی نمی میرند، نابود می شوند!"
دیگر کافیست تا همینجا بس است... خسته شدم، احساس می کنم کلیه نیروهایم تحلیل می رود. جایی باید بروم. نمی دانم کجا اما غیر از اینجا جایی که: نه خوشی داشته باشد نه اندوه، نه وطن باشد نه غربت و نه روشنفکر در آنجا وجود داشته باشد نه رجاله.
بدون شرح، آخرین یادداشت:
گاهی وضع جوریست که دیگر دستم به جایی نمی رسد؛ آدم که تو گه بغلتد، به به و چه چه ندارد! به هر حال فضولی به شما نیامده که من چه غلطی می کنم!
ــــــــــــــــــــــــــــــ
گزیده داستان های کوتاه صادق هدایت
قصه پرغصه "هدایت" اثری از بهرام بیضایی
حکایتی از هدایت به روایت مهدی اخوان ثالث
صادق خان! هنوز هم گاز بهترین روش است- سوررئالیست