در بند اول فصل آخر اساسنامه خلقت چنین آورده اند: عاصیان در دنیا ثابت اند، آنها هرگز نمی میرند اما از شخصی به شخص دیگر تبدیل می شوند.
همینکه نویسنده خود را تنها یافت صدای پیانوی آرامش بخشی در گوش اش پیچید. مدت ها بود که می خواست چیزی بنویسد نه برای اینکه خوانده شود برای اینکه خودش را راضی کند اما پس از این همه، هیچکدام از نوشته ها به کامش نبود. به کوچه و خیابان نمی رفت چون می دانست حتی با "نگاهی متفاوت" هم در آنجا چیزی توجه اش را جلب نمی کند. در نظرش تمام دردهای بشری، گرفتاری های انسان مدرن و آشفتگی های امثال خود او نیز مبتذل و پیش پا افتاده بودند.
عاصی شده بود...
افکار درون و دنیای بیرون را بی محتوا تر از همیشه یافته بود این نتیجه همان "نگاه متفاوت" بود والی از دید معمولی-دید همه، خیلی چیزهای قابل تامل داشت. پیچیده بود. خود را در چنبره تضادی گنگ اسیر می دید، بارها برای واکاوی آن کوشیده بود اما هربار ناکام تر از همیشه.
عاصی شده بود...
تکاپوی مردم، تلاش سیاستمداران و دغدغه های روشنفکران از نظر او عجیب و بیهوده بود اما وفتی خود را ناگزیر از آنها -ادامه روزمرگی- می دید پریشان خاطر می شد.
عاصی شده بود...
دوستی نداشت اما آنهایی که محکوم به شب کردن روزشان در حضور او بودند، خویشان و آشنایان اقوام از چهره سرد-بی روح، رفتار رسمی-خشک و حرف های بی معنی و بی ربط او به تنگ آمده بودند.
همه از دست او عاصی شده بودند.
او این را خوب می دانست اما این موضوع نگرانش نمی کرد تنها به این می اندیشید: "دلیل حضور یک عاصی در دنیاچیست؟" لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و برهان نظم و علیت کتاب های مذهبی دوران مدرسه را بخاطر آورد. برای خودش چنین استدلال می کرد که در زمان معینی دنیا به عاصی ای همچو او نیاز داشته است والی دلیل دیگری برای حضور همچو اویی در دنیا وجود نداشته چه بسا نه او را با دنیا کاری باشد و نه دنیا را با او کاری.
این افکار که تند و تند به او هجوم می آوردند در بنظرش مسخره آمدند اما احساس بدی نسبت به آنها نداشت. فورا قلم و دفترش را پیش کشید: او دیگر عاصی نبود!
برخلاف همه نویسندگان نه می خواست از دردهای بشری بنویسد، نه از گرفتاری های انسانه مدرن نه از آشفتگی های امثال خودش. او زندگی یک عاصی را از نزدیک دیده بود، لحظه-لحظه از تولد تا مرگ را با او گذرانده بود. عاصی دنیا، احساسات، افکار و تجربیات خاص خودش را داشت. او موضوع خوب برای نوشتن بود. این شد که در آغاز چنین نوشت: همینکه نویسنده خود را تنها یافت صدای پیانوی آرامش بخشی در گوش اش پیچید. مدت ها بود که می خواست چیزی بنویسد...
* * *
راوی: نویسنده که دیگر عاصی نبود به نان برای زنده ماندن و نام برای شهرت نیاز داشت. دست نوشته هایش را به یک ناشر دسته چندم برای انتشار سپرد. آنها در تیراژ پایین به فروش رفتند، نه مورد توجه منتقدین قرار گرفتند و نه در روزنامه های اسمی از آنها برده شد. حتی آنهایی که برحسب اتفاق آن را خواندند چیزی دستگیرشان نشد. تنها دانشجویی منزوی که یک نسخه از آن را از خانه دوستش کش رفته بود از خواندن آن و بخصوص "مرگ عاصی" متاثر شد.
چشم هایت حقایقت را فاش می سازند اما حقایق را برایت فاش نمی سازند؛ دچار غم و اندوه می شوم برای تو ای که ناگزیر از فاش شدنی و کاری از دستت ساخته نیست در تنگنای نادانی و عطش دانیی که با خدایی گنگ طرفی!
نمی دانم آن خدای در مانده ات هم کسی را دارد که از زبان نفهمی تو برایش شکایت کند؟ هرچه سرتکان می دهد، دست تکان می دهد، چهره درهم فرو می برد و با رخساری سرخ شده نظاره ات می کند باز هم تو چیزی نمی فهمی: حاج و واج و گیج و گنگ با آن چهره مضحک علامت تعجبی ات که انگار کرم مرگ بر آن مالیده باشند همینطور بی تفاوت -بر و بر- به نظاره خدایی نشسته ای که مثل سیر و سرکه می جوشد و بالا و پایین می پرد و حرص می خورد.
... که چشم هایت حقایق را برایت فاش نمی سازند؛ تنها تصاویری گنگ و مبهمی مثل آسمان و زمین و وقایع جاری در این دو.
تراژدی سوزناکی شده اید که قلم من هم ناتوان از ترسیم شعله آن سوز: یکی ناتوان از گفتن، یکی ناتوان از شنیدن و راوی ناتوان از وصف این دو...
کله گنده های جشنواره فیلم برلین گویا با من و هدایت خیلی "حال" می کنند که حد فاصل جشنواره شان را تولد من و هدایت قرار داده اند. به هر حال خودم می دانم و نیازی به توضیح نیست که ایما "هدایت" زمانیم!! از شوخی گذشته ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ خورشیدی تولد نویسنده ایست که من و بسیاری را شگفت زده کارهایش کرده است چه در متن زندگی(رجوع کنید به کتاب آشنایی با صادق هدایت نوشته م.فرزانه) چه در زندگی هنری. متن زیر قسمتی از لید تیتر یک ویژه نامه صادق هدایت یکی از نشریات دانشجویی و زیرزمینی بود که طبق معمول من سردبیرش بودم:
در جامعه ای سنتی و مذهبی زندگی می کنیم، فرهنگ برآمده از سنت - آموزه های فراگرفته شده از مذهب هر دو بر فبیح بودن عمل "خودکشی" اتفاق نظر دارند. با این پیش فرض، در جامعه ما اگر کسی دست به خودکشی بزند پیش از هرچیز ابتدا نقاط ضعف روحی و فردی را در او جستجو می کنند. ناکامی در عشق، تنگنای مالی، ضعف در ایمان و ... محورهای اظهارنظرهای حکیمانه مردمیست که از قرار در مقام "تحلیل علت خودکشی فلانی" قرار گرفته اند. چنین مردمی هیچگاه نخواهند دانست که خود علت برخی خودکشی ها هستند! آنگاه که شخصی فراتر از رمانه ی خود بیاندیشد اما محکوم به زندگی در چنان زمانه ای باشد.
[...]