ژست بی طرفی با بهره برداری از مرگ اکبر محمدی

     متاسفانه در این مرز پرگهر ما مسئله ای مثل زندان آنقدر تکراری شده است که حتی روزنامه نگار تقریبا با تجربه ای مثل محمد قوچانی -سردبیر شرق- هم آن را فراموش می کند. تحلیلی که ایشان در مورد مرگ اکبر محمدی در زندان نوشته اند بسیار سطحی و بی مایه بود. آقای قوچانی که زمانی از روزنامه نگاران رادیکال بشمار می رفت و اتفاقا مدتی را هم در زندان گذرانده الان در جایگاه سردبیری یک روزنامه حرفه ای(آن به خاطر عدم وجود روزنامه نگاران سابق و روزنامه هایشان) ژست یک آدم بی طرف را گرفته است. حضرت سردبیر وضعیت یک زندانی را با یک آدم آزاد یکی فرض کرده و خیلی زود حکم داده است که اکبر محمدی دچار بحران هویت شده و واکنش به این بحران منجر به مرگ او شده. من بیشتر از این توضیح نمی دهم خودتان آن سرمقاله را بخوانید و قضاوت کنید.(متاسفانه کی برد فارسی در اختیار ندارم و نمی توانم مفصل بنویسم)

این هم مطلب جالبی بود که امروز پیدا کردم.

انتشار خبر درگذشت اکبر محمدی در زندان

     متاسفانه اینطور که من از طریق sms خبردار شدم اکبر محمدی در زندان به علت اعتصاب غذایی که از چند مدت پیش شروع کده بود فوت شده. این هم اطلاعاتی بیشتر که دوستان برای من فرستادند: «اکبر محمدی یکی از فعالان پیشگام جنبش دانشجوئی ایران در پی چند روز اعتصاب غذا شامگاه یکشنبه ۸ مرداد در زندان اوین در گذشت. محمدی، که هنگام مرگ ۳۶ سال داشت، در جریان جنبش دانشجوئی ۱۸ تیرماه ۱۳۷۸ دستگیر شد. نخست به اعدام محکوم شد، اما بعدا حکم به ۱۵ سال حبس تعزیری تغییر یافت. او که در زندان اوین زندانی بود، روز اول مرداد در اعتراض به "عدم اعطای مرخصی" و نیز به آنچه شرایط ناهنجار زندان و وضعیت حقوق بشر و آزادی های مدنی در ایران توصیف شده است، دست به اعتصاب غذا زد.» اطلاعات بیشتر از این در وبلاگ کمیته دانشجویی گزارشگران بدون مرز.

دیگر هیچ چیز مهم نیست

این عنوان را از مشهور ترین ساخته های گروه «متالیکا» قرض می گیرم که بگویم: ما آدم ها معمولا قبل از وقوع فاجعه به هر دری می زنیم که آنچه نباید اتفاق بیافتد، اتفاق نیافتد! اما خوب وقتی فاجعه اتفاق افتاد به نظر شما چیزی اهمیت دارد؟ وقتی همه تلاشمان را کردیم اما فاجعه رخ داد به نظر شما بعد از آن دیگر چه می توان کرد؟ به همین خاطر است که بعد از فاجعه باید گفت: Notthing Else Maters. چه فرقی می کند اسرائیلی کشته شده باشد یا لبنانی، چه فرقی می کند کودک باشد یا بزرگسال، چه فرقی می کند پیر باشد یا جوان؟ اصلا چه فرقی می کند نظامی باشد یا غیرنظامی؟ یک آدم می میرد آن هم نه به اراده خالقش و نه حتی به اراده خودش. مرگ او در واقع به خاطر هیچ بوده است گیرم که پس از او شهید یا مجاهد یا هر کوفت و ذهرمار دیگری بخوانندش، به هر حال او یک زندگی، یک فرصت بهره مندی و یک تجربه ای که همه در آن شریک هستند را از دست می دهد. لعنت به هر کس دیگری که بدون اجازه من زندگی ام را، چه می گویم؟ همه چیزم را از من می رباید! واقعا ما چرا اینطوری شدیم؟ چرا اینقدر بی تفاوت شدیم نسبت به مرگ آدم ها. این لعنتی ها کی می خواهند دست بردارند از کشتار این همه بیگناه، اصلا باگناه! به ما چه؟!  شعله جنگ لعنتی باز در گوشه ای دیگر از این جهان لعنتی زبانه کشیده و زندگی های زیبایی را در خود سوزانده است. به نظر شما «برای آنهایی که مرده اند آیا دیگر اهمیت دارد چند نفر دیگر قرار است بمیرند؟» ما چه؟ آیا برای اهمیت دارد چند نفر دیگر قرار است بمیرند؟ آیا ما هنوز زنده ایم؟!(این هم عنوان مقاله یکی از دوستانم بود که متاسفانه الان زنده نیست!)

این هم مطلبی در همین زمینه که واقعا خواندیست.