بیانیه دَم به مناسبت فیلترینگ دمدمی، میلاد دمادم و روز دانشجو

  باور بفرمایید ایما هرچه به پدرخوانده گفتیم در اولین پُست که آدم دَم از مرگ نمی زند، کیبوردت را گاز بگیر و خلاصه از این حرف ها... گوش نداد که نداد. این شد که هنوز یک هفته از تولد دمادم نگذشته بود که دمدمی فیلتر شد! اگر خودتان اولین پُست دمادم را ملاحضه بفرمایید متوجه می شوید که دقیقا دمدمی به این علت فیلتر شد که مادر دمادم بوده و بنده خدا سر زا عمرش را داد به شما. به هر حال از آنجا که جمهوری اسلامی تنها الگوی حکومت الهی بر زمین است لابد این هم کار خدا بوده؛ ما هم که همیشه و همواره راضی هستیم به رضای خدا.

  ایما به عنوان پدر بلاگ های رسته دَم قبل از اینکه سایه دمدمی در بلاگستان حلول کند و بر سرمان خراب شود فرصت را غنیمت شمرده از همین تریبون رسما آمادگی فنی خود برای فیلتر کردن از بیخ و بن هرگونه بلاگ مشتقه دَم اعلام می داریم، کدش را هم داریم آماده! این را از این بابت گفتیم تا بار دیگر با تجدید بیعت با آرمان های متعالی رفیق فروشی و دم فروشی و خودفروشی و هرچیز دیگری که بتوان در جمهوری اسلامی فروخت* رذالت خود را چونان مشت محکمی بردهان دَمزدگان زده و نیز اعلام می داریم که اگر احیانا فیلترینگ دمدمی بدلایل سیاسی یا سکسی(!) صورت گرفته است ایما از این لحظه هیچگونه اشتراک و ارتباط فکری، سیاسی، سکسی، عقیدتی، و حق مسلمی با نویسنده دمدمی نداشته و ارتباط قبلی مان نیز ناشی از ساده لوحی خودمان بوده که پیشاپیش حاضریم بدون هیچگونه ارشادی در صدا و سیما عزیز شجاعانه اعتراف کنیم. همچنین در آستانه روز دانشجو به دشمنان دانشجو و دانشگاه هشدار می دهیم که ایما امسال در ۱۶ آذر هیچ گ.ه.ی نخواهیم خورد. و من الله التوفیق- دم دمدمی زاده ۱۶ آذر ۱۳۸۶ 

* به لیست فروش، وطن فروشی را هم اضافه می کنیم که البته به دلیل استقبال شما بینندگان عزیز(!) آن را با احتساب سهمیه ۵۰ درصدی برای جمهوری اسلامی به مزایده می گذاریم. حالا هرکس که پولش بیش!!

ناگریز از مرکز

  در طول هرزه گردی هر روزه‌‌‌، بدون توجه به اطراف همینطور راست شکمم را گرفته بودم و می رفتم که احساس کردم شخص سمت مقابلم به من زل زده است و نزدیک ترمی شود. آنچنان محو من شده بود که آدم به جنسیت خودش هم شک می کرد! به ذهنم رسید نکند این عابر ناشناس هم بخواهد از مضررات سیگار‌، حیف از جوانی و همین اراجیفی که همه می گویند بخواهد برایم اظهار فضل کند... واقعا همین را کم داشتم. اما نه‌، آن یارو جوان تر از آنی بود که بخواهد یکی مثل خودش را نصحیت کند هرچند که به ظاهر و قیافه و بخصوص ریش بزی اش می خورد چند سالی بزرگتر از من باشد. به خودم گفتم "یک چیزیم می شود، چرا بی خودی به مردم مشکوک می شوم".

  یارو به من که رسید از حرکت ایستاد‌، شکم بی خود نبود، نگاه هیزش تودل آدم را خالی می کرد. فکر هر چیزی را کرده بودم الی اینکه برگردد بگوید "شما تا بحال مربای توت فرنگی را امتحان کرده اید؟" گو اینکه از آن سوال مسخره و ناگهانی اصلا تعجب نکرده باشم با لحنی قاطعانه گفتم "نه آقا!".

- می توانید همین الان این کار را انجام بدهید.

- همین الان؟! من مربا وسط خیابان از کجا بیاورم؟ لابد این هم شیوه جدید تبلیغات است؟! حتما با خودتان آورده اید!

- نه من مربایی ندارم، تبلیغاتچی هم نیستم. خواهش می کنم اینکار را بکنید کار سختی نیست، من شما را به اینکار دعوت می کنم. در واقع این کاری است که من باید همین الان انجام بدهم‌، حتما به من کمک خواهید کرد. می دانم به نظرتان کمی عجیب می رسد. اما به شما اطمینان می دهم نفع هر دوی ما در این کار است. شما که نمی خواهید وجود ما را زیر سوال ببرید؟!

  از حرف هایش سردر نمی آوردم اما باید اعتراف کنم آن حرف های بی سر و ته بدجوری ترساندم. او من به توضیح داد که می توانم در ذهنم خواسته اش را انجام بدهم، از نظر او این با واقعت فرقی نداشت. مزه و بلعیدن و حتما بعدا ریدن اینها همه ظواهر بودند. هذیان های آن مردک مو را به تن آدم سیخ می کرد: این فرقی ندارد با واقعیت، شما از کجا می دانید که به زودی نابود نمی شوید؟ منظوم مرگ نیست. آنچنان که انگار اصلا نبوده اید! تصور کنید ما همه عالم ذهن و خیال و یکی دیگر را تشکیل می دهیم، دیوانه ای که اگر طبق سلسه دستورات بازی او پیش نروید و نقش مورد پسند او را بازی نکنید آنقدر کم رنگ می شوید که ممکن است برای همیشه در سیالیت ذهن او محو شوید. اینکه چگونه نقش من در بازی دعوت از شخص شما برای مربا خوردن شد خود داستان طولانی دیگریست اینها سلسه وار بین موجودات جاری است. سهم من همین کار مسخره شده است البته می بینید که وجود من در گروی همین کار مسخره است. نمی دانم کار شما چه خواهد شد و مسخرگی آن تا چه حد می تواند باشد. به هر حال اینها به من مربوط نمی شود، شاید به شما هم مربوط نباشد. اصلا ما چکاره ایم؟

  اینها را گفت و آنچنان هیجان زده از کنار من رفت که دنیایی را نجات داده است! طبق گفته هایش کم از نجات یک دنیا هم نبود‌‌: دنیای خودش.

  گیج و منگ به خانه که آمدم مادرم از فروشنده چاپلوس سوپرمارکت می گفت که با زبان بازی یک شیشه مربای توت فرنگی به او قالب کرده بود! احساس کردم آن مردک بی سواد بی سروپا در نظرم ارزشی وصف ناشدنی پیدا کرده است.

  بگذریم... از آن ماجرا چندین سال گذشته است. بلاخره وظیفه من هم این شد که این ماجرا را برای شما تعریف کنم. اینکه چطوری آن به من محول شد خودش داستانی طولانی است که به قول آن یارو "به ماموریت وجودی ام ارتباطی ندارد". شما که به من نمی خندید؟ ترس اینکه آدم در ذهن آشفته و شلوغ یک دیوانه گم و گور شود خودبخود کارهایی را به آدم تحمیل می کند؛ هرچند که احمقانه به نظر برسند.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

حلقه سوم سرانجام به سلسله دمدمی ها پیوست. پدر خوانده دمادم همانی بود که قرار بود در دمنامه بنویسد.

این شحنه در ولایت رندان هیچ کاره نیست

  فروشنده گفت کتابی که می خواهید ما نداریم اما اخیرا مشتری زیاد پیدا کرده. گفتم چون ممنوع شده! گفت آدمی را از هرچه منع کنند بیشتر تحریک اش کرده اند. گفتم برای بنده و در این مورد خاص چنین نیست، از نظر من اصولا هرچه ارشاد آن را ممنوع الچاپ کند قطعا ارزش خواندنش را دارد حتی اگر از نویسنده ای باشد که تا حالا هیچ از او نخوانده باشم.