از خرداد ۸۲ تا مهر ۸۷ زمان زیادیست برای بلاگستان جوان فارسی که ایما عضوی از آنیم، باری در این همه سوال نتوانستیم حتی یکی از دور اطراف را مجاب به نویسندگی در دنیای الکترونیک کنیم. رفیق شفیقمان عبداله یکی از استثنائات این سالها بود که دم اش گرم خوب به پای بلاگ اش ایستاد و دل ما را هم گرم کرد، پدرخوانده آن دیگر رفیقمان اگرچه لبیک گفت به دعوت اما به زودی به بن بست فلسفی حتی در بلاگستان رسید و دراش را تختید(تازگی ها نوید بازگشت داده). با همه اینها از نزدیکان جبری اما یک نفر پا نگذاشت تا همین یکی دو روز اخیر که اخوی بزرگتر ایما کوهنگار را علم کرد بلکه تجربه جدیدی هم باشد برای ما و هم او.
پس از مدت ها فعالیت دانشجویی مشترک و بعد روزنامه های مختلف ما راه شهرستان پیش گرفتیم و زندگی جدید و او نیز سرخورده از شکست در مسیر رسیدن به آرمان ها سرخر را از ایدئالیسم به رئالیسم کج کرد و شد تکنوکرات(تهمتی که البته ایما به او می زنیم!) و بدین ترتیب وارد صنعت شد. پس سال ها زندگی تقریبا انفرادی و البته روتین درجستجوی تنوع راه کوه در پیش گرفت که نه روتین است و نه هیچ وقت مجبورات می کند با کلیشه ها کلنجار بروی: یک جور "آزادی طبیعی" دارد کوهستان.
اخوی بزرگتر البته سنی از ایما بیشتر ندارد؛ چیزی نزدیک به دو سال بزرگتر است از ایما اما از بچگی و گاهی هم حتی هنوز جنگ قدرت است بین ما در خانه! یاداش بخیر زدخوردهای مَشتی داشتیم زمانی... ایما از بچگی گنده گوز بودیم و این اختلافات طبقاتی طبیعی را نمی پسندیدیم! بعدها لیبرال شدیم و دوستار کاپیتالیسم او هم که شد تکنوکرات ایما شدیم طرفدار جیب اش!!
جدای از این شوخی ها زیاد داریم هوای هم را... مثل بیشتر اخوی ها البته. نسبتی هم با برادران قابیل و هابیل نداریم شکر خدا قحط دختر هم نیست در این دنیا!
در دنیای واقعی اگرچه او بزرگتر است و سایه اش بالای سر ما(چقدر کلاسیک شدیم؟!) در اینجا این ایما هستیم که نه دو سال بلکه چند سال بزرگتریم، پس داشتن هوای اش بر ما واجب. رفقا سر بزنید به "کماویز" و تشویق اش کنید به نوشتن.
(بشود عکسی از کودکی می گذاریم اینجا کیف کنید!)
اگر بپرسند ادب را از که آموختی -که هیچ وقت نشده بپرسند!- می گوییم از استاد بهنود، شک نکنید در آینده از ایشان به عنوان یک روزنامه نگار و مورخ مستقل و خوش قلم یاد خواهند. حالا ایما که باشیم در مورد بهنود عرض فضل کنیم.
برای این پست برنامه ای داشتیم برای -به قول بچه ها- قهوه ای کردن شوروی سابق لعنت الله علیه که دیدیم حیف می شود چیزی که ایما خواندیم شما نخوانید، این شد که قهوه ای کردن شوروی را حوالت دادیم به روزهای نیامده هنوز.
حالا اینها ربط اش به استاد بهنود این بود که ایشان در بلاگشان شعری* از "هادی خرسندی" با عنوان "زندگی نامه قبل از تولد" گذاشته اند؛ از آنجا که کوردلان جمهوری اسلامی بلاگ استاد را فیلتر کرده اند گفتیم بگذاریم اینجا ملت فیض اش را ببرند(باید در دمدمی را تخته کنیم فیضه راه بیاندازیم اینجا!). تذکرات لازم اینکه عنوان این پست از متن شعر است که مربوط است به نگرش این دمدمی به دنیا و نیز اصول جذب مخاطب! خود استاد عنوان پست را گذاشته اند "در زندگی زخمی هایی هست" لکن عنوان اصلی همان است که گفتیم:
من زمانیکه نطفهام میبست
کشف کردم که زندگی هم هست
نطفهی من همین که شد بسته
شدم از دست زندگی خسته
فکر کردم که انتحار کنم
از همین مرحله فرار کنم
زندگی! صبر کن دارم میام
مادرم اولش که حامله شد
هیکل من شبیه یک ژله شد
ژلهی من که یک کمی شد سفت
دلم از بازی زمانه گرفت
پاک سررفته بود حوصلهام
حرص خوردم که من چرا ژلهام
خوب من اهل شور و شر بودم
ژله بودم ولی بشر بودم
از زمانی که بودهام اسپرم
داشتم از شما چه پنهان کرم
بین اسپرمهای ارسالی
شهره بودم به ذوق و باحالی
واقعا مایه حسد بودم
چند فن جودو بلد بودم
شده بودم به صورت فطری
قهرمان شنای صد متری
کاروانی ز تخمه پر میرفت
خیل اسپرم چون شتر میرفت
من روانه شدم به قبراقی
فاصله میگرفتم از باقی
هدفم زندگی ِ آتی بود
راه پیمائیم حیاتی بود
گفتم انسان پر امیدم من
گرچه اسپرماتوزوئیدم من
مثل قرقی در آب میرفتم
یک نفس با شتاب میرفتم
رفتم ز تخمراهههای حیات
سوی سلولهای ثبت و ثبات
رفتم و با تمام جان رفتم
مثل مائو شناکنان رفتم
نیم میلیارد از صغیر و کبیر
همه رفتیم جانب تقدیر
هرکسی در تلاش آینده
که به تخمک شود پناهنده
آخرش من یکی قبول شدم
وارد تخمک اوول شدم
مابقی جمله پشت در ماندند
دست از پا درازتر ماندند
از بد حادثه اینجا ....
من در آنجا خودی نشان دادم
به ادب یک دمی تکان دادم
که پناهندگی به من بدهند
مدرک زندگی به من بدهند
گفتم از راه دور آمدهام
عاصی از ظلم و زور آمدهام
آمدم تا به من پناه دهید
نه که حشمت دهید و جاه دهید
پس خودم را خلاصه جا کردم
فیل انگار که هوا کردم
با همان یاخته شدم ترکیب
نطفهام بسته شد به این ترتیب
نطفهی من همین که شد بسته
شدم از دست زندگی خسته
نطفه خواب میبیند
اولین دفعهای که خوابیدم
خواب خیلی مزخرفی دیدم
نطفه گویا ز خواب بیخبرست
بیخبر از شب است و از سحر است
به خیالش که هست بیداری
یکی از کارهای اجباری
من ولی روی خستگی زیاد
دیپرشن یا بگو فلان گشاد
خواب را کشف کردم اول کار
کاش دیگر نمیشدم بیدار
خواب دیدم بزرگتر شدهام
صاحب دست و پا و سر شدهام
خواب دیدم جنین کاملهام
صاحب چشم و گوش و ماملهام
خواب دیدم که مادرم غمگین
رفته پیش پزشک سقط جنین
میخواهم زنده بمانم
کردم از وحشتم فغان و هوار
اولین خواب و اینهمه آزار
عینهو فیلمهای وحشتناک
باز رحمت به آلفرد هیچکاک
ای هوار، آی داد، آی بیداد
ظلم و دیکتاتوری و استبداد
آی ای مردمان کوی و محل
ای دبیر کل سازمان ملل
بشتابید که مرا کشتند
قاتل و قاتلان همین پشتند
نقشهی قتل من کشیده شده
دکتری با ملاقه دیده شده
تف به این زندگانی فانی
که شدم گوسفند قربانی
نطفهی من هنوز نیم بند است
تیلیفون وکیل من چند است؟
نگاهی به تاریخ ایران
همچنانی که فحش میدادم
یاد شاپور دوم افتادم
آنکه از توی خیک مادر خویش
صاف، شد پادشاه کشور خویش
پس چه شد آن جنین نوازیها
با جنین، پادشاه سازیها؟
یا دروغست و بیاساس این نیز
یا بود بین نطفهها تبعیض
نطفهای با حمایت کافی
شود آیندهاش ذوالاکتافی
نطفهای بیپناه چون بنده
کلکش زود میشود کنده
تظاهرات ارتجاعی جنین
بعد گرم تظاهرات شدم
حامی هستی و حیات شدم
های! سقط جنین نباید کرد
عملی ضد دین نباید کرد
های! کورتاژ ضربه بر دین است
حرف پیغمبران ما این است
قتل نفس است این عمل خیلی
کس نباید کند به آن میلی
جنین روشنفکر میشود
این سخنهای ارتجاعی و لوس
آمد از بعد آن شوک مخصوص
در پی آن شوکی که وارد شد
ناگهان فکر بنده فاسد شد
ورنه من با تمام هوش و حواس
دارم این فکر و ایده و احساس
که زن حامله هرآنکس هست
صاحب آن جنین بود دربست
با جنین هرچه میکند نیکوست
که تواناتر از خدا هم اوست
تا ز بطنش نیامدی بیرون
تا در آنجا نشستهای وارون
تا به خونابهای در آنجا غرق
با دل و رودهاش نداری فرق
شیخ و مفتی و پاپ و کاردینال
دلخورند از اَبُورشِن اطفال
این جماعت که بچهبازانند
از همینجا زمینه سازانند
هست هر روز توی مطبوعات
خبری از لواط این حضرات
هرچه حکم است ضد سقط جنین
علتش نیست جز همین و همین
که شود بچهای دگر تولید
برسد اهل دین به کون جدید!
راست بنشستهاند و آماده
تا شود بچهای دگر زاده
که به نام خدا و پیغمبر
بکنندش!... نیامده دم در
جنین دست از زندگی میشوید
من که خود فکر خودکشی بودم
توی یک عالم خوشی بودم
چونکه تصمیم مادرم این بود
خواست بنده نیز تامین بود
وه که کردم چه عرض اندامی
عینهو یک چریک اعدامی
شاد از وضع و حال خود بودم
خطبه خواندم، خطابه فرمودم:
ای تمام کوکاکولاسازان
بطری خود به خلق اندازان
میروم من از این سراچه ی پست
رفت یکدانه مشتری از دست
داغ من تا همیشه بر دلتان
بطری ِتان به کون کارتلتان
ای رئیسان مکدونالد فروش
قاتلان الاغ و گربه و موش
ای بزرگان سود و سرمایه
عینهو خوک خفته در سایه
نفرت من به فرد فرد شما
تف بر آن عنکبوت زرد شما
هستم ای کاسبان دیسنیلند
من ز سقط جنین خود خرسند
که نیایم به بارگاه شما
نرود بر سرم کلاه شما
دزدی از بچه شغل دلخواهیست
میکیماوس شما چه روباهیست
ای سیاستمدار خوش برخورد
ممه در راه بود و لولو برد
ای پلیس پدرسگ مرزی
به خدا یک قران نمیارزی
گور بابات و مهر ویزایت
مهر ویزا به گور بابایت
من که نه قاتلم نه آدمکش
هستم اینجا بدون ویزا خوش
تا تو هستی پلیس یا قاضی
من به کورتاژ خود شدم راضی
های دکتر بیا و تیغ برآر
داغ من بر دل همه بگذار
قبل از اینی که آدمی بشوم
صاحب رنج عالمی بشوم
تا ندارم نیاز ویزایی
تا نباشم مسافر جایی
تا نکردم عبور از مرزی
تا ز بانکی نخواستم قرضی
تا غرورم ندیده است آسیب
تا نداده کسی ز من ترتیب
تا جنینم من و نباشم کس
بکنیدم از این جهان مرخص
کورتاژ و ابورشنم بکنید
نیست و غیرممکنم بکنید
ببرید از میان به هر نحوم
بکنید از جهانتان محوم
آی ای مردمان کوی و محل
ای دبیر کل سازمان ملل
بدهید قطعنامه فوری
یک رِزولوشنی همینطوری
بهر کورتاژ من شتاب کنید
رفع این غصه و عذاب کنید
ای هوار، ای خدای من، ای داد
جستم از خواب با همین فریاد
زندگی شیرین است
مادرم بود گرم ورد و دعا
دلک سادهاش به سوی خدا
داشت در بطن خویش وارونم
قلب پر مهر او در کونم...
* اگر اشتباه نکنیم صادق خان هدایت به این تیب متن وزین عنوان "قضیه" داده بودند.
دیروز خان عمو و اَبوی رفتند برای شرکت در مراسم خاکسپاری یک دوست یک ساعت پیش از آن عمو زاده و اخوی هم رفتند برای شرکت در جشن تولد یک دوست؛ ایما هم کاسه کوزه مان را جمع کردیم آمدیم امروز تا ببینیم بعد چه می شود.
هرچند که این تغییر زمان روتین دلیل نمی شود که واقعا جایی نرویم: ایما هم یک ساعت بعد از رفتن خان عمو و اَبوی عجالتا آمدیم اینجا که اگر ایران را یک سیبل بزرگ فرض کنید ما قطعا در آن خال سیاه جا داریم.