ادعانامه

  صبح یکشنبه در این مکان دعای ندبه شب اش دعای کمیل، قبل از شب زیارت عاشورا بعد از قبل از شب دعای ابوحمزه ثمالی، قبل از بعد از شب دعای ابوحمزه جنوبی سپس شمالی در این مکان برگزار می شود از همه دلسوختگان... آقا ایما حالمان خوش نیست! (طبق معمول برای گفتن چیزهایی داریم که اگر بنویسیم اعتبار عنوان زیر سوال می رود و از آنجا که ایما اصولا با تیتر زنی خیلی حال می کنیم و با چس ناله هایمان اصلا حال نمی کنیم پس اصلا طبیعی نیست که باز مازوخیست بازیمان گل نکند اما چه باک! طبیعی نبودن یک چیز مصنوعی، خودش طبیعت دیگریست.)

---

قسمت جدیدی در باکس سمت راست بلاگ راه انداختیم، تحت عنوان "تاپ دَم" که به نوعی حاصل وبگردی های خودمان است، گزارش، مقاله، یادداشت، پست جدید یک وبلاگ، عکس و هرچه که به نظرمان قابل توجه برسد لینک اش را در آنجا قرار می دهیم که ممکن است برخی فیلتر باشند، عبور از فیلتراش گردن خودتان نتوانستید خبر کنید با ای-میل ضدفیلتر می فرستیم استفاده کنید. سعی می شود حتی اگر پست جدیدی آن ایر نبود این قسمت، مرتب بروز شود. امید است مورد قبول درگاه حضرات حق(!) واقع شود.

آنگاه که هدایتم کردند

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست / هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

  این هم یکی از عادت هایم شده بود، همیشه هر وقت از خواب بیدار می شدم به سراغ اولین چیزی که می رفتم پاکت سیگارم بود. به خاطر ندارم بعد از خواب آن را خالی یافته باشم یا نخستین کار روزمره ام رفتن به مغازه و خریدن سیگار باشد. قبل از خواب پاکت را چک می کردم، خالی بود فورا یکی دیگر می خریدم، در غیر اینصورت محال بود خوابم ببرد.

  این اولین اتفاق عجیب آن روز عزیز بود، من که هنوز نفهمیدم چه دخلی به اتفاقات بعدی داشت، اما خوب! اگر این مسئله پیش نیامده بوده شاید حوادث بعدی هم هرگز رخ نمی داد... از خانه زدم بیرون مردم را دیدم که دماغشان را به یکدیگر می زنند، اصلا کسی با کسی حرف نمی زد. انگار در یک دنیای جدید بیدار شده باشم. جلوی عابری را گرفتم و گفتم: چرا همه اینطوری شدند، چرا همه اینقدر ساکتند؟ حرف تمام شده یا نشده بود که طرف مثل اینکه جن دیده باشد از من فاصله گرفت و به سرعت خودش را به ایستگاه پلیسی که همان نزدیکی ها بود رساند، دماغش را به دماغ یکی از پلیس ها زد و آن مامور به دقیقه نکشید که خودش را به من رساند و نقش زمینم کرد، تعجب کردم از اینکه چرا به پشت انداختم، به هر حال تعجم زیاد پایدار نبود چون با چسب محکمی دهنم را دوخت و چند نفری به مرکز منتقلم کردند.

  رفتار آن روزم در مرکز چه مضحک بود،‌ کارم شده بود نوشتن اینکه: باور کنید من دیوانه یا جانی نیستم، آزارم حتی به خودم هم نمی رسد چه رسد به مردمی که اینقدر دوستشان دارم. گویا مشکلی پیش آمده شاید هم مشکل خود من باشم اما لطفی کنید و دهنم را باز کنید حرف بزنم، من که نمی دانم شما چه می گویید همه اش دماغ مبارکتان را به دماغ بی ترکیب من می زنید یا قلم-کاغذ می گذارید جلوی رویم، من از کجا بدانم شما چه می خواهید؟

                                                                 *     *     *

  آنها نه تنها زبان زشت و رفتارم ناپسندم برایشان نامفهوم بود بلکه از خط من هم سر درنمی آوردند، وقتی متوجه این قضیه شدم که صفحه ای پر از خطوط ریز کج و راست جلویم گذاشته شد؛ لابد آن هم رسم الخطشان بود.

  پس از آن ماجرا در سلولی نسبتا بزرگ تنهایم گذاشتند،‌ در آنجا دستگاه هایی وجود داشت که می توانستم اموراتم را با آنها بگذرانم. کار، تفریح و خلاصه همه چیزم شده بود بازی با دوربین هایی که در جای جای آن سلول نسبتا بزرگ کار گذاشته شده بودند، دوربین هایی متحرک با طراحی عالی، حرکاتشان اصلا خشک و مکانیکی نبود این را از واکنش هایشان به حرکاتم فهمیدم تا آنجا که دانش من قد می داد، سنسورهایی حساس به نور یا حرکت، عامل حرکت چنین دوربین هایی می شدند اما آنها کاملا هوشمندانه عمل می کردند یا بهتر است بگویم یک هوش مصنوعی فوق العاده  کنترلشان می کرد. آن سلول نسبتا بزرگ که طراحی و معماری اش آدم را به یاد نقشه جغرافیایی ایران می انداخت اصلا درست شده بود با دوربین ها و میکروفن های مختلف و متحرک. مکروفن ها هم همه جا بودند، انوع مختلف داشتند،‌ هرکدامشان به یک هارمونی از صدایم پاسخ می دادند. آن وقت ها که گاهی دلم می گرفت و بی خود فریاد می زدم یک دسته شان حساس می شدند، گاهی هم که آواز سر می دادم و صدایم را زیر و بم می کردم دسته دیگرشان. جالب تر از همه اینکه وقتی با خودم فکر می کردم یا با خودم حرف هم می زدم چند نوع دیگرشان تحریک می شدند و جهتشان را برای گرفتن بیشترین سیگنال تنظیم می کردند. صدایی که قطعا گوش خودم قادر به شنیدنشان نبود.

  بیچاره ها چه زحمت ها که به خاطر حماقت های من متحمل نشدند. احساس می کردم مجموعه ای عظیم کنترلم می کند و مواظبم است، البته زوری در کار نبود آن اوایل با حرکات دوربین ها و میکروفن ها خودم را سرگرم می کردم ولی بعدها که به خودم آمدم فهمیدم، وقتی کاری غیرعادی و ناپسند از من سر می زند آنها آشفته می شوند طوری که می ترسیدم یا بهتر بگویم دچار عذاب وجدان می شدم و درنتیجه دست از آن کار بر می داشتم، مثلا همین فکر کردن ناراحتشان می کرد، خودم را هم همینطور به هر حال آنها همه خیر و صلاح مرا می خواستند پس تصمیم گرفتم با تمرکز بر روی لکه ای سفید بر روی سقف آن سلول سیاه کم-کم خودم را از شرش خلاص کنم. به مرور فرمول ها و روابط ریاضی درس های دانشکده را از یاد بردم یا درواقع از ذهنم پاکشان کردم بعد از آن تمام شعرها و داستان هایی که در خاطر داشتم؛ با پیشرفت خوبی که داشتم گمان نمی کنم زدودن حتی آرزوهایی که در ذهن فاسدم داشتم  چندان کار دشواری برایم بوده باشد.

  شاید بتوانم آن هوش متعالی را به سیستم تعریف شده در زندگی سابقم یعنی رفتارهای پسندیده در خانواده و جامعه، هنجارهای فرهنگی و سیاسی،‌ ارزش های دینی و اعتقادی و... تعمیم بدهم. در آن زندگی من نه تنها پایبند هیچکدامشان نبودم بلکه گستاخی را به جایی رسانده بودم که خودم برای خودم ارزش سازی می کردم پس از مدتی آنها را هم کنار می گذاشتم و باز چیزهای جدید... یک دمدمی واقعی، یک انسان مبتذل که نه تنها زندگی خود بلکه دنایی را به گند کشیده بود، موجودی بی اندازه خطرناک؛ در همان کشتی نجات، در همان سلول بود که پی بردم چرا وفتی جلوی آن عابر بیچاره سبز شدم او زرد شد و رنگ اش پرید؛ او مثل همه، دولت، خانواده، جامعه، همه و همه یک وظیفه شناس تمام عیار بود.

  با گذشته ای که من داشتم زاضی شدن هوش مصونوعی از من قطعا مدت زیادی می برد،‌ پاک شدنم یک پروسه طولانی و طاقت فرسا بود اما سرانجام او از من راضی شد، دیگر دوربین یا میکروفنی واکنش سریع از خود نشان نمی داد البته من لغزش هایی گاها داشتم که از سر لطف نادیده می گرفتند و من هم سعی ام را می کردم تکرار نکنم، یعنی اینکه خودم متوجه می شدم کار خطایی مرتکب شده ام و باید فورا جلوی خودم را بگیرم. البته نه اینکه فکر کنید خدایی نکرده حرکت بدی از من پس از رضایت هوش والا سر زده باشد، در تربیت او که شکی نیست. مانده بود آداب خوابیدن و خوردن و آن دیگری که خودتان می دانید، برای اصلاح رفتارم خیلی به من کمک کرد هرچند برای من که آن دوره های ترک گذشته را با موفقیت گذرانده بودم یادگرفتن چگونه خوابیدن و چگونه خوردن و آن دیگری که خودتان می دانید که دیگر کاری نداشت! خودآموز، همه را فرا گرفتم، اما مسئله ای که سخت می آزردم خواب دیدن بود. می گویند ریشه خواب ها، ناخودآگاه آدمی، عقده ها، خاطرات یا چیزهایی از همین دست هستند.

  یک شب خواب بسیار وحشتناکی دیدم، خوابم این بود که در جایی مثل دنیای دون گذشته، من و دوست دخترم با هم مشغول قدم زدنیم و من از خوش لباسی و زیبایی او صحبت می کنم، عمل شنیعی که در آن دنیای بی حساب و کتاب گذشته ام اغلب انجام می دادم؛ از خواب پریدم و از ترس مٌردم. چند شب بعد خواب بدتری دیدم، آن خواب هم باز در فضایی مثل دنیای گذشته ام بود: با پدرم بر سر موضوعی بحث و جدل داشتم و من مثل یک حیوان وحشی از قبول کردن حرف های زور او طفره می رفتم... کابوس پشت کابوس: گفتن "چرا" سر کلاس، انتشار یادداشتی انتقادی در یک نشریه و چیزهایی شبیه به آنها، خوشبختانه تمام آنها پس از یک بار دیگر تکرار نشدند شاید این هم از امدادهای نامرئی آن هوش بوده باشد. خواب هایم نیز پاک پاک شدند.

  زندگی در آن سلول برایم شیرین و جذاب شده بود، خودم که از خودم راضی بودم هیچ! حس می کردم حضرت هوش هم از من راضی شده بود؛ به این درک رسیده بودم که "خود راضی بودن مقدمه هوش راضی بودن است". از آن پس مرتب تشویق می شدم، دستگاهی در اختیارم گذاشته شد که صفحه نمایش بزرگی داشت و هر روز از آن برایم فیلم های بسیار زیبایی به نمایش در می آمد، اولین اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم: چند ساعت تمام، رنگ قرمز برایم به نمایش در آمد و من چقدر از تماشای آن لذت بردم.

  بلاخره موفق شدم و به گوهر حقیقت رسیدم، دانایی ام بی نهایت افزایش پیدا کرد، افق دیدم بسیار گسترده شد و از قدرت ذهنی کاملی برخوردار شدم، مثل همه مردم می توانستم تفاوت فیلم قرمز را با فیلم آبی کاملا درک کنم. دیگر در هیچ زمینه ای شک نداشتم و مثل همه می توانستم خیر و صلاح خودم را تشخیص بدهم: خیر و صلاح من گوش دادن به حرف پدر و مادر بود و خیر صلاح پدر و مادر گوش دادن به حرف جامعه و خیر صلاح جامعه الهام از مراجع چندگانه خیر و صلاح: دولت، دین،فرهنگ و... .

  پس از این مرحله بود که قلم و کاغذ برایم محیا شد،‌ نیازی به گفتن نیست که من در طول این مدت یاد گرفته بودم با خط زیبا، پراحساس و انعطاف پذیر "خط" بنویسم. شاید تعجب کنید اما این داستان نخستین کارم بود. من آن را تقدیم می کنم به تمام مراتب و مراجع خیر و صلاحم که هر چه دارم از آنها دارم. به آنهایی که یک زندگی سراسر آرام و بی دغدغه را برایم فراهم کردند، زندگی که الاغ این موجود مقدس هم غبطه اش را می خورد.

صفتی برای تمام پرسوناژها

- هیچ می دانی چرا همه به ایما می گویند "دمدمی"؟

- تا آنجا که می دانم شما در این مورد با کسی صحبت نکردی.

- اما همه آنهایی که گفتیم شخصیت های دیگرمان هستند که به شخصیت جاری در لحظه مان می گویند. مثل خود تو؛ اصلا ببینیم تو چه شخصیت بی خود و پخمه ای هستی که از هیچی خبر نداری.

- اشتباهت اینجاست رفیق که من شخصیت نیستم، صفتی مشترک برای تمام شخصیت ها هستم.

- اِِه! یعنی الان ایما با خودمان، یعنی همینکه فعلا هستیم با همینکه فعلا هستیم صحبت می کنیم؟

- دقیقاً

- چه جالب؟ یعنی شخصیت غالب فعلی همان شخصیت خُل هستند؟

- بله، برای همین هم هست که اینقدر راجع به بدیهیات سوال می کند.

- حالا تو کدام صفتی؟

- چاکر شما بزدلی هستم قربان!

- همان گُهِ سگ که کل یوم و فی کل العرض دست و بالمان را بسته باعث ترس از دین و دنیا و دولت و خانواده و خون و گاهی خود و خواهر که هیچ وقت نداشتیم، مادر و پدر و برادر و عمو فی الواقع همه می شود؟

- دقیقاً

- همان که هویت سلبی برایمان ایجاد می کند؟

- مفهوم نیست.

- عجب! مثل اینکه یک صفت توامی؟ قرار بود شخصیت خنگی ایما باشیم. شما همان صفت خودتان باشید لطفا و وارد حوزه استحفاظی اشخاص دیگر نشوید. بی [...] کونی!

- چرا فحش می دهی؟

- فحش نمی دهیم. همان بود که خودت گفتی. ایما فقط کمی جربش کردیم بشود خوردش. تو همانی که وادارمان می کند با رفقا بگوییم "بریدیمش گذاشتیم تو الکل"؟

- اگر همان منظورت باشد که آن را نمی برنُد، می کِشند.

- لطفا وارد جزییات نشوید زشت است جلوی مردم.

- چشم! حالا چرا می گویید "گذاشتیم تو الکل" محض خنده؟!

- محفض فرو کردن تو... لعنت بر شیطان. حالا ایما یک چیزی گفتیم.

- گه خوردم! توجه کنید که این را به خودتان می گویید، یادتان هست که من صفتم؟

- البته و این یعنی اینکه می توانم کنار یا زیر پایت بگذاریم؟

- نه! خل و خنگ احمق!! آدم که نمی تواند خودش را زیر پا بگذارد.

- چرا می تواند ایما در پست قبل اینکار را کردیم.

- اولا او تو نبودی و آن دیگر، چه بود اسمش؟ آهان متوهم بود. ثانیا! آن یک داستان بود یا چیزی شبیه به آن. البته اگر فحش به داستان تلقی نشود.

- یعنی هیچ راهی ندارد؟ دو-سه روزی بروی مرخصی ای جایی دست از سرمان برداری. فرصتی تاریخی دست داده که به شدت به نبود تو نیاز داریم.

- نه جانم نمی شود. صفت ها وقتی در چیزی می نشینند خیلی راحت با هم کنار می آیند، مرخصی هم ندارند. پرکارند و به کارشان علاقه دارند. مثلا اذهان متوهم را در نظر بگیرید. شخصیت های خودمان را نمی گویم، اذهان مردم که چطور داستان سرایی می کنند راجع به خیر و شر یا همان خدا و شیطان خودمان. می بینی در داستان ها چه  راحت با هم کنار می آیند و ... .

- راست گفتی. حالا تو از کدام خراب شده در این دیر خربات خانه کردی؟

- این را دیگر باید از فروید بپرسی.

- فروید را از کجا بیاوریم این موقع روز. پس با اینها که گفتی یعنی ایما باید تا موعد مقرر برای سوختن آن فرصت انتظار بکشیم؟

- می توانی بترسی. سوال نکن از چه یا از که برای ترسیدن سوژه زیاد است.

  پس می ترسیم.