هدایت: نویسنده ای فراتر از زمان

  کله گنده های جشنواره فیلم برلین گویا با من و هدایت خیلی "حال" می کنند که حد فاصل جشنواره شان را تولد من و هدایت قرار داده اند. به هر حال خودم می دانم و نیازی به توضیح نیست که ایما "هدایت" زمانیم!! از شوخی گذشته ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ خورشیدی تولد نویسنده ایست که من و بسیاری را شگفت زده کارهایش کرده است چه در متن زندگی(رجوع کنید به کتاب آشنایی با صادق هدایت نوشته م.فرزانه) چه در زندگی هنری. متن زیر قسمتی از لید تیتر یک ویژه نامه صادق هدایت یکی از نشریات دانشجویی و زیرزمینی بود که طبق معمول من سردبیرش بودم:

  در جامعه ای سنتی و مذهبی زندگی می کنیم، فرهنگ برآمده از سنت - آموزه های فراگرفته شده از مذهب هر دو بر فبیح بودن عمل "خودکشی" اتفاق نظر دارند. با این پیش فرض، در جامعه ما اگر کسی دست به خودکشی بزند پیش از هرچیز ابتدا نقاط ضعف روحی و فردی را در او جستجو می کنند. ناکامی در عشق، تنگنای مالی، ضعف در ایمان و ... محورهای اظهارنظرهای حکیمانه مردمیست که از قرار در مقام "تحلیل علت خودکشی فلانی" قرار گرفته اند. چنین مردمی هیچگاه نخواهند دانست که خود علت برخی خودکشی ها هستند! آنگاه که شخصی فراتر از رمانه ی خود بیاندیشد اما محکوم به زندگی در چنان زمانه ای باشد.

[...]

قصه من، یکی از نسل جنگ

 ۲ روز و ۲۲سال پیش نوزادی در جنگ و فلاکت و بدبختی به دنیا آمد. جشنی برپا نشد و کسی هم آنچنان که باید شاد نبود چون بجز زنانی نگران در خانه اصلا کسی نبود: عمو و دایی و پدر بزرگ به جنگ رفته بودند تا سرباز پاسدار جوانی شوند که فرزندش تازه بدنیا آمده بود. در همین اوضاع و احوال بود که "والفجر ۸" کلید خورد تقریبا آخرین پیروزی ای که برای ایران بدست آمد. آن زمان بازیچه ی پسر فرمانده ای که نه سید بود و نه حاجی مین های خنثی شده و پوکه هایی در سایزهای مختلف بود این شد که من را سربازان پدر که رنج سنی آنها ۱۳ الی ماشالله بود "حسین تخریبچی" نام نهادند. بجای پیک نیک های دسته جمعی و مهمانی های شاد در کودکی صحنه های مانور گردان X شده بود تفریح ما. البته از همین جنگ عده ای به نان و نام و نوایی رسیدند و سهم ما هم شد شیرخشک هایی که گردان خط شکن X لشکر ۴۱ ثارلله از سنگرهای عراقی ها کش می رفتند! همان لشکری که فرمانده اش اکنون فرمانده ارتش برون مرزی ایران است. همین حاج قاسم سلیمانی ای که اکنون در لیست ترور موساد قرار دارد در کودکی جزو چندین "عموی" من و برادرم بود همان برادری که در کودکی از دوری و ندیدن زیاد، پدر خود را عمو خطاب می کرد!

  گردان غواصی آخرهای جنگ به تیپ تبدیل می شود اما دیگر افتخار نمی آفریند که اسیر و گرفتار می شود در کربلای ۴ (اگر اشتباه نکنم) باز همین گردان خط شکن لشکر ۴۱، عمود بر دشمن وارد خک عراق می شود بدون خبر از اینکه لشکرهای "محمد رسول الله" و "فجر"(؟) برای نفوذ از راست و چپ ناکام مانده اند. (این قسمت گویا از اسرار جنگ است که هنوز اطلاعات دقیقی نگرفتم که چرا پس شکست دو لشکر از فرماندهی جلوی پیشروی گردان پدر را نمی گیرند و آنان را در خاک عراق رها می کنند) گردان خسته و کوفته در خاک عراق محاصره می شود سربازها البته جان برکف اند اما از شدت خستگی و ناتوانی دیگر فرمان فرمانده را اطاعت نمی کنند. فرمانده برای گرفتن اطلاعات از صحنه جنگ شخصا وارد معرکه می شود و آنجا زخمی می شود و خدا به فرزندانش رحم می کند که توان بازگشت را به او می دهد. معاونان فرمانده هم گویا در انسجام دهی به نیروها ناکام می مانند و خیلی های در خواب کشته و خیلی ها در حال گریز به خاک وطن هدف قرار می گیرند... فرمانده در بیمارستان برادر فرمانده هم در عملیات بعدی "پیش خدا".

  عمو که در آخرین تماس می گوید "اینجا باید کسی جای برادرم باشد" هرگز از آن جنگ باز نمی گردد ۱۳ سال تمام در لیست مفقودین جنگ می ماند و پس از آن تکه استخوان هایی از او برای پدر و مادری که عمری را در انتظار بازگشت او سپری کردند.

قصه بازماندگان جنگ قصه پرغصه دیگریست [...].

  و قصه نسل جنگ همین است که می بینیم بیشتر ماها از نسل جنگیم از همان روزگار لعنتی. نسلی که در یکی از طولانی ترین و فرسایشی ترین جنگ های تاریخ به دنیا سقوط کرد. [در این متن جمله هایی توسط دزدان پسورد اضافه شده که اصلاح شد].


پ.ن: بودا: ای راهبان زاده شده رنج است، زیستن رنج و زادن رنج

هدیه تولدم کوه بود

دانشجو، گویا وجدان بیدار

  دانشجویان بخصوص آن تعداد که در شهری غیر از محل سکونت خود درس می خوانند گویی کمتر در جامعه هذم می شوند. روحیه آنها حساس تر و بیشتر تحت تاثیر نابهنجارها قرار می گیرند. این نه تنها در سیاست آنها رادیکال تر از جامعه که در خود جامعه هم حساس تر از مردم کند. خود من تحمل دیدن کودکی مشغول به کار را نداشتم و طرح جمع آوری پول بصورت منظم و ثابت برای این کودکان و تحت نظارت داشتن تحصیل آنها از برنامه هایی بود که زمانی پیگیری می کردم اما همینکه به شهر خود بر می گردم و وجه دانشجو بودنم در مقابل وجه فرزند بودنم رنگ می بازد. گویا می شوم همان بچه لوس عوضی قرتی زپرتی، ماشین بابا زیر پا جولان در خیابان ها انگار که نه انگار کودکی آن طرف تر مشغول گل فروشی برای نان شب است.

  این نکته ای بود که من امروز پشت چراغ قرمز به آن پی بردم و از خودم متنفر شدم پس آنکه در پاسخ تلاش او برای خرید شاخه گلی شیشه را بالا دادم و راهی اش کردم: کاش می شد همیشه دانشجو ماند، کاش می شد همیشه انسان بود.

پ.ن: ۱۶:۳۰ امروز حرکتی به سوی انسانیت دارم.