روز و روزگارهایی، حالا بدون خسرو شکیبایی... چه تلخ.

                                                        

پ.ن: اعتبار سینمای ایران به امثال شکیبایی هاست، فردا پس فردا باید به گلزارها و زردها قناعت کنیم.

۱۸ تیر

  دانش آموز سال سوم دبیرستان، تابستان خوبی را با تفریحاتی عالی در کیش شروع می کند، وناگهان خبر...

خبرها که از شروع پخش آن دقایقی گذشته است دقیقا از جایی آغاز می شود که: ... بنابر گزارش ها دانشجویان از شعارهای... و ... استفاده می کنند... او تا به حال انقلاب ندیده بود.

  این داستان ایما در ۱۹تیر ۷۸، روزی که اعتراضات آرام دانشجویی نسبت به تعطیلی روزنامه "سلام" از دانشگاه به خیابان کشیده شد. چند سال پس از آن فاجعه ایما وارد دانشگاه شدیم، اگرچه به هنگام وقایع ۱۸ تیر و روزهای پس از آن دانشجو نبودیم اما بنابر شوک خبری که شرح آن را خواندید بشدت خود را درگیر آن می دیدیم و از آن روز تا امروز نوستالژی به ۱۸ تیر و آن روز هنوز در ایما قوت دارد هرچند که آن زمان در بیانیه هایی خام، ویژه نامه ها و سایر فعالیت های دانشجویی علل وقوع آن را با دلایل اتفاقات ۱۶ آذر یکی می دانستیم‌، به مرور اما فهمیده شد که داستان چیز دیگریست.

  سال هایی که هنوز جامعه دانشجویی کشور به ابتذال روزمرگی دچار نشده بود، یکی از انجمن های متحد [...] پلاکاردی "در نمایشگاه ۱۸ تیر" نصب کرده بود که این شعر مرحوم بهار در آن نقش بسته بود:

شاه مست و شیخ مست و شحنه مست / مملکت رفته زدست

هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا بپاست / کار ایران با خداست

نیروی دریایی حافظ مرز آبی الله اکبر... زرشک!

  فردا ۱۸ تیر است، کاری نداریم که چند سال پیش در چنین روزی چه اتفاق افتاد که این کار دیگر کار ما نیست کار ما این است که یادآور شویم دقیقا ۱۸ تیر سالی که گذشت ایما به عنوان سرباز دیپلم(!) پا به پادگان نیروی دریای ارتش گذاشتیم و شدیم یک سرباز آموزشی تا بشویم یک تنفگدار دریایی!

  ایما یکی از جالب ترین سربازهای پادگانی چندهزار نفره بودیم. در بدو ورود تنها سربازی بودیم که تنهایی بدون اکیپ اعظامی نظام وظیفه وارد پایگاه شد و دلیل آن هم جا ماندن از اتوبوس نظام وظیفه بود، ایما جزو ۱۰-۲۰ سربازی بودیم که تا یک هفته با موهایی بلندتر از درجه دارها در پایگاه برای خودمان می چرخیدیم و تنها سربازی بودیم که یک سال از فرمانده گروهان کوچک تر و یک سال از فرمانده دسته بزرگ تر بودیم! از معدود سربازانی بودیم که تنها دوبار فحش نثار روح بلندمان شد یک بار گوساله و یک بار هم گوسفند، بقیه فحش های آبدار از سر مان بای پاس شد! و تنها سربازی بودیم که از رئوف ترین فرمانده بدترین کتک را نوش جان کردیم: پوتین حضرت دقیقا روی صورتمان فرود آمد!

  با همه اینها ایما از دو بابابزرگ به این طرف تنها پسر خانواده بودیم که رفت سربازی هرچند که فقط ۲ ماه آموزشی!