خوش بشنو این حکایت

رندان تشنه لب را جامی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

حافظ

 

Tired of lying in the sunshine
Staying home to watch the rain
And you are young and life is long
And there is time to kill today
And then one day you find
Ten years have got behind you
No one told you when to run
You missed the starting gun
PinkFloyd

 

پ.ن: دیگر سخنی نیست. گفتنی ها را گفتند از زبان ما برای شرح حال ما... .

نظرات 4 + ارسال نظر
یاغی پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 08:27 http://mind.blogsky.com

من از سیاست فقط خوندن مقاله‌های سیاسی‌رو ترجیح میدم! در همین حد!!
و از شماها که برای آگاهی ما می‌نویسید هم تشکر می‌کنم:)

آزاده از کلبه ی عشق پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 16:47 http://www.kolbeyeshgh.persianblog.ir

سلام.در اوج سرمای ۶۳ به دنیا اومدی؟؟؟جالبه چون منم در اوج سرمای ۶۲ به دنیا اومدم
ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت!!!ای کاش زودتر!!!قبل از آنکه تمام شویم!!!!
در کلبه ی عشق منتظر نظرت می مونم

راضیه جمعه 6 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 14:04 http://razieh1982.blogfa.com/

یعنی این دو تا شعر شرح حال شماست؟
گفتگوی پست قبولیتون هم خیلی جالب بود.
در جواب سوالتون هم باید بگم دریای جنوب.

مریم(سمفونی تاریک) جمعه 6 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 20:09 http://symphony-of-dark.blogfa.com

هفت سالگی یعنی چتر سرخ و کوچک من :

سرخ بودن من

و توپی که قل می خورد...

ویکی یکی...

از پله ها پایین می افتد ( تق...تق...تق...)

و" دوره می کند شب را و روز را و هنوز ... "

سلام دوست عزیز
با یک شعر اپیزودیک به روزم خوشحال می شم سری به ما بزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد