ناگریز از مرکز

  در طول هرزه گردی هر روزه‌‌‌، بدون توجه به اطراف همینطور راست شکمم را گرفته بودم و می رفتم که احساس کردم شخص سمت مقابلم به من زل زده است و نزدیک ترمی شود. آنچنان محو من شده بود که آدم به جنسیت خودش هم شک می کرد! به ذهنم رسید نکند این عابر ناشناس هم بخواهد از مضررات سیگار‌، حیف از جوانی و همین اراجیفی که همه می گویند بخواهد برایم اظهار فضل کند... واقعا همین را کم داشتم. اما نه‌، آن یارو جوان تر از آنی بود که بخواهد یکی مثل خودش را نصحیت کند هرچند که به ظاهر و قیافه و بخصوص ریش بزی اش می خورد چند سالی بزرگتر از من باشد. به خودم گفتم "یک چیزیم می شود، چرا بی خودی به مردم مشکوک می شوم".

  یارو به من که رسید از حرکت ایستاد‌، شکم بی خود نبود، نگاه هیزش تودل آدم را خالی می کرد. فکر هر چیزی را کرده بودم الی اینکه برگردد بگوید "شما تا بحال مربای توت فرنگی را امتحان کرده اید؟" گو اینکه از آن سوال مسخره و ناگهانی اصلا تعجب نکرده باشم با لحنی قاطعانه گفتم "نه آقا!".

- می توانید همین الان این کار را انجام بدهید.

- همین الان؟! من مربا وسط خیابان از کجا بیاورم؟ لابد این هم شیوه جدید تبلیغات است؟! حتما با خودتان آورده اید!

- نه من مربایی ندارم، تبلیغاتچی هم نیستم. خواهش می کنم اینکار را بکنید کار سختی نیست، من شما را به اینکار دعوت می کنم. در واقع این کاری است که من باید همین الان انجام بدهم‌، حتما به من کمک خواهید کرد. می دانم به نظرتان کمی عجیب می رسد. اما به شما اطمینان می دهم نفع هر دوی ما در این کار است. شما که نمی خواهید وجود ما را زیر سوال ببرید؟!

  از حرف هایش سردر نمی آوردم اما باید اعتراف کنم آن حرف های بی سر و ته بدجوری ترساندم. او من به توضیح داد که می توانم در ذهنم خواسته اش را انجام بدهم، از نظر او این با واقعت فرقی نداشت. مزه و بلعیدن و حتما بعدا ریدن اینها همه ظواهر بودند. هذیان های آن مردک مو را به تن آدم سیخ می کرد: این فرقی ندارد با واقعیت، شما از کجا می دانید که به زودی نابود نمی شوید؟ منظوم مرگ نیست. آنچنان که انگار اصلا نبوده اید! تصور کنید ما همه عالم ذهن و خیال و یکی دیگر را تشکیل می دهیم، دیوانه ای که اگر طبق سلسه دستورات بازی او پیش نروید و نقش مورد پسند او را بازی نکنید آنقدر کم رنگ می شوید که ممکن است برای همیشه در سیالیت ذهن او محو شوید. اینکه چگونه نقش من در بازی دعوت از شخص شما برای مربا خوردن شد خود داستان طولانی دیگریست اینها سلسه وار بین موجودات جاری است. سهم من همین کار مسخره شده است البته می بینید که وجود من در گروی همین کار مسخره است. نمی دانم کار شما چه خواهد شد و مسخرگی آن تا چه حد می تواند باشد. به هر حال اینها به من مربوط نمی شود، شاید به شما هم مربوط نباشد. اصلا ما چکاره ایم؟

  اینها را گفت و آنچنان هیجان زده از کنار من رفت که دنیایی را نجات داده است! طبق گفته هایش کم از نجات یک دنیا هم نبود‌‌: دنیای خودش.

  گیج و منگ به خانه که آمدم مادرم از فروشنده چاپلوس سوپرمارکت می گفت که با زبان بازی یک شیشه مربای توت فرنگی به او قالب کرده بود! احساس کردم آن مردک بی سواد بی سروپا در نظرم ارزشی وصف ناشدنی پیدا کرده است.

  بگذریم... از آن ماجرا چندین سال گذشته است. بلاخره وظیفه من هم این شد که این ماجرا را برای شما تعریف کنم. اینکه چطوری آن به من محول شد خودش داستانی طولانی است که به قول آن یارو "به ماموریت وجودی ام ارتباطی ندارد". شما که به من نمی خندید؟ ترس اینکه آدم در ذهن آشفته و شلوغ یک دیوانه گم و گور شود خودبخود کارهایی را به آدم تحمیل می کند؛ هرچند که احمقانه به نظر برسند.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

حلقه سوم سرانجام به سلسله دمدمی ها پیوست. پدر خوانده دمادم همانی بود که قرار بود در دمنامه بنویسد.

۲۱ گرمتان را چطور میل دارید تقدیم کنید؟!

من ترجیح می دهم در آپارتمانم زنده باشم تا در یاد دیگران- مارتین اسکورسیزی*

«ما چند زندگی داریم؟ چند بار میمیریم؟ گقته شده ما دقیقا 21 گرم... زمانمرگ از دست می دیم، همه! چقدر توی 21 گرم جا میشه؟ چقدر از دست میره؟ چطور 21 گرم از دست میدیم؟ چقدر باهاشون میره؟ چقدر بدست میاد؟ میشه 21 گرم. وزن 5 عدد پنج سنتی، وزن یک مرغ مگسخوار، وزن یک شکلات. چقدر 21 وزن داره؟!» سیگنال قلب روی اسکوپ صاف می شود، بازیگر نقش اول-راوی می میرم و به این ترتیب "21 گرم" تمام می شود.

کم و بیش همه این فیلم را دیده اید، جدید نیست. دفعه اول 2 سال پیش تماشا کردم و دیشب دوباره. نقش اول شان پن از هالیودی های ناراضی است که دیدن نام وی بر یک فیلم یعنی اینکه شما با یک فلیم متفاوت روبرو هستید. بعضی ها می گویند "روشنفکری" بعضی ها هم "فلسفی" می نامند. همه این منظور دارند که فیلم چند لایه است: آنچه می بینی همه داستان نیست.

داستان اما ظاهری ساده دارد؛ خلاف کاری که حالا مذهبی شده شئونات مذهب اش را تمام و کمال انجام می دهد: دزدی نمی کند، الکل نمی نوشد، قبل از غذا همیشه دعا رفتن به کلیسا هر یکشنبه و... . او در یک تصادف پدری با 2 دختر خردسالش را زیر می گیرد و می گریزد. دخترها می میرند و پدر در حال احتضار، قلب او به بیماری –نقش اول فیلم- هدیه می شود و داستان حول پریشانی های زنی که خانوداه اش را از دست داده، مردی مقید که اکنون قاتل شده و مردی که دوباره به زندگی برگشته دور می زند.

یک لایه فیلم منحصر به دغدغه های ذهنی نقش اول است. وی از طریق پزشک جراح اش متوجه می شود قلب جدید هم برای او زیاد نخواهد تپید و او دوباره باید در بیمارستان به انتظار قلب یکی دیگر بستری شود. دکتر در پاسخ به او که می پرسد آیا تضمینی هست که حتما به زندگی بر گردد پاسخ مثبتی نمی دهد اما یادآوری می کند در غیر این صورت او به سوی مرگی وحشتناک می رود، قهرمان داستان از شنیدن این حرف آشفته می شود و می گوید دیگر نمی تواند منتظر مرگ یک نفر باشد تا دوباره نجات پیدا کند ضمن اینکه اصلا تضمینی وجود ندارد که دوباره نجات بیابد. بنابراین ترجیح می دهد آن بیرون(از بیمارستان) به انتظار مرگ بنشیند. وی اکنون به وضوح سایه مرگ را بر بالای سر خود احساس می کند، دیگر نمی تواند به زندگی عادی بازگردد روزهای باقی مانده را با همسر شخصی که قلب او در سینه اش می تپد می گذراند و در انتها: بَنگ!

*     *     *

می بینید رفقا! به قول صادق هدایت «مرگ به ما به دنیا می آید» حالا این باباشبح مرگ را که بر بالای سرش پر-پر می زد دید! اما ما هم دست کمی از او نداریم، البته من توصیه نمی کنم که "حتما" فیلم را ببینید یا به این موضوع فکر کنید. یک از شخصیت های فیلم می گفت: «باید زندگی کرد، چه با خدا، چه بی خدا!». شما هم ممکن است بگویید باید «زندگی کرد، چه با فکر مرگ، چه بی فکر مرگ» ولی نمی شود که منکر آن شد، بلاخره همه ما مردنی هستیم! یعنی شما اصلا تمایل ندارید به این فکر کنید چطور ممکن است بمیرید یا کاری کنید که آن طوری که دوست دارید بمیرید! پس چطور اینقدر راحت به مسائل مسخره ای مثل چطور همسر انتخاب کنید یا رشته دانشگاه را اینقدر انرژی مصرف می کنید؟! (گویا عصبانی شدم، ببخشید)

ای کاش می شد انجمنی-چیزی راه انداخت که برای مرگ اعضا هم فکری می کرد. اما نمی شود. این همنوعان محترمی که ما می بینیم بیشتر از اینها با این زندگی سگی شان حال می کنند. به هر حال من خود را محق می دانم که حداقل انتظار داشته باشم همان مرگ غیرمنتظره هم بدون درد و خون ریزی باشد. نه اینطور که زبانم لال، خدایی نکرده در انفجار منفجر بشوم یا مثلا کله ام در دهن شیری باشد، یا توسط برادران تروریست ضبح شرعی بشوم. آدم که فکرش را می کند مو به تنش راست می شود، شوخی که نیست! تو فکرش را بکن چشم هایت رو به تن بی سری است که جان می دهد. صحنه دردناکیست.

به قول یارو، شرقی ها همه عشق مرگند! شاید شما هم همینطور باشید،شاید هم نباشید. به هر حال از کنار مسئله مرگ نمی شود گذشت. من رابطه عجیبی و غریبی با شبح مرگم دارم مثل این می ماند که خیلی عاشقش هستم در عین حال از او نفرت هم دارم، اگر در قامت زنی خوش بر و رو بر من ظاهر می شد خیلی دوست داشتم پس از یک عشقبازی مفصل همینطور که در بغل دارمش چاقویی را که از قبل آماده کرده ام فرو کنم در شکم زیباش و بعد بپیچانم و به فجیع ترین وضع ممکن بکشمش اما حیف که مرگ اینطوری بر آدم ظاهر نمی شود، اگر هم بشود ما اهلش نیستم که نعوض بالله... و مهمتر از همه مرگ را که نمی شود کشت!

*شک دارم اسکورسیزی این حرف را زده باشد، شما اگر مطمئنید خیال ما را هم راحت کنید.

پ.ن: قرار بود راجع به فیلم بحث کنیم، مباحث تکنیکی، کارهای دیگری از کارگردان، اسکار و این مسائل که ناخودآگاه اینطور شد.  

درخشش یک ذهن دیوانه

سید برت

کوتاه از سید برت موسس PINK FLOYD

   Roger Keith  که نام مستعار syd را برای خود انتخاب کرده بود استعداد زیادی در نویسندگی و نوازندگی گیتار داشت او همچون راجر واترز در کودکی والدین خود را از دست می دهد، محل زندگی این دو در همسایگی هم قرار داشت اما حلقه رفاقت آنان با دیوید گیلمور گیتاریست که پیش از تشکیل پینک فلوید، رهبری و آوازه خوانی the jokevswids را برعهده داشت کامل گردید.

   سید برت در سال 1946 آن هنگام که مشغول تحصیل معماری در لندن بود پس از آشنایی با نیک مسون  و ریک رایت که یکی درام و دیگری کیبورد می نواخت ایده تشکیل یک گروه تمام عیار موسیقی در ذهنش درخشید. نام پینک فلیود اما در سال 1966خلق شد. علاقه شدید سید برت به دو هنرمند موفق موسیقی بلوز به نام های Floyd Covncil و Pink Anderson سبب شد ترکیبی از نام این دو یعنی Pink Floyd  نام گروه مورد نظرش شود.

   پینک فلویدی ها با انتشار آلبوم Piper At The Gates Of Dawn در همان سال توانستند برای خود شهرتی نسبی بهم زنند. سبک تکنیکی گروه Rock & Roll معرفی می شود اما به لحاظ محتوایی رو به سوی سایک لیدیک(روان نما) گرایش پیدا می کنند و در نهایت نام این سبک به نام پینک فلوید گره می خورد.

   پس از انتشار آلبوم دوم که کاری بدون کلام بود و پس از طی دوره ای نه چندان موفق پینک فلوید آلبومی بسیار موفق تصنیف کرد: در سال 1971 the middle و در سال 1973 dark side of the moon که سرانجام در سال 1979 the wall پینک فلوید را شهره عالم می سازد.

 

نوسان بین سیاست و معنویت: فضای سوررئال

   نکته جالب در مورد پینک فلوید این است که فعالیت آغازین آنها در زیرزمین یک آپارتمان بود. محیط زیر زمینی و اندیشه های زیر زمینی: تاثیر افکار سیدبرت، موسیقی پینک فلوید را متوجه موضوعات سیاسی نمود، هرچند که او نیز همچون دیگر اعضای گروه به سرودن و نواختن موسیقی عرفانی هم تمایل داشت. برت شعرهای خود را ساده می دانست اما همراه با واترز با شعرهای معنایی و درون گرای خودشان مردم را با نوعی موسیقی سوررئال، انتقادی و نوعی آوانگارد روبرو می کرد. به ترجمه بخشی از متن ترانه bike از آلبوم pipe توجه کنید:

من موشی را می شناسم که خانه ای ندارد

علتش را نمی دانم

اسم او را جرا گذاشته ام

هرچند که تقریبا پیر شده است، اما موش خوبی است.

 

پینک بدون سید

ترانه هایی که سید برت برای گروه می نوشت رفته-رفته حال و هوای روان پریشی به خود می گرفت تا جایی که سید هنگام اجراهای زنده گروه به شدت عصبی می شد و حرکات جنون آمیز از خود نشان می داد، تکروی می کرد و گروه را دچار ناهماهنگی می ساخت. کار تا آنجا پیش رفت که در یکی از کنسرت های آمریکا او برهنه شد! این کار موجب انزجار مردم شده، گروه تصمیم گرفت همکاری خود را با سید در سال 1968سال اوج جنبش های دانشجویی و ضد جنگ در اروپا و آمریکا بود، متوقف کند. او دیگر محبوبیت یک موزیسین منتقد و آوانگارد را نداشت. مردم او را مایوس، سرخورده و حتی روانی می دانستند.

   با ترک غم انگیز گروه از سوی سید برت سکان گروه به دست دیوید گیلمور افتاد و از آن به بعد محصولات پینک فلوید بیشتر نیازهای درونی را پاسخ می گفت تا هیجانات بیرونی. گیلمور در سال 1973 ترانه های the dark side of the moon که طی رکوردی تاریخی 27 سال در جایگاه اول چارت فروش موسیقی در آمریکا قرار گرفت، حالات روحی ناشی از فشارهای اجتماعی، پیرشدن، تنهایی و فقر را توصیف کرد.

   1975 سالی بود که پینک فلوید شاهکار خود، آلبوم shine on you crazy diamond را برای سیدبرت ساخت. از جدایی آنها 7 سال می گذشت اما جالب اینجاست که هنگام ضبط این آلبوم سیدبرت سرزده، سر از استودیو در می آورد و تمام اعضای گروه را شگفت زده می کند. این آخرین باری که غول های پینک فلوید دور هم جمع می شدند از آن پس سید برت دیگر کمتر دیده شد او راه انزوا پیش گرفت و به حومه لندن رفت  در خلوت خود با نقاشی سرگرم می شد. سرانجام سال گذشته در روزهایی مثل این روزها دیده از جهان فرو بست. مراسم خاکسپاری او همانطور که خودش گفته بود غیر رسمی برگزار شد.

 

پایان پینک فلوید، شروع دوباره

   افسانه پینک فلوید در اویل دهه 80 رو به زوال نهاد، اعجوبه های آن هر کدام به سویی رفتند. اختلافات پیش آمده مانع از آن می شد که غول های پینک فلوید: راجر واترز و دیوید گیلمور در کنار هم بنوازند اما مرگ پینک فلوید هیچگاه رسما اعلام نشد تا اینکه در اتفاقی غیر منتظره در سال 2006 کنسرت های Live8 که به منظور جلب توجه 8 کشور صنعتی جهان به فقر فزاینده کشورهای جنوب و جمع آوری کمک به مردم این کشورها برگزار شد بار دیگر مردم، غول ها را در کنار هم دیدند. پیش از اجرای shine on you crazy diamond راجز واترز خیلی آرام گفت: برای سید و همه آنهایی که اینجا نیستند...

 

پ.ن۱: از سال ۱۹۶۲ تا سال ۱۹۶۴ گروه نام های دیگری را تجربه کرده بود.

پ.ن۲: بجنبید به اذان صبح وقتی باقی نمانده زودتر نظر بدهید. زود... زود!

پ.ن۳: من و رفقا هم کم از سید برت در بالا و پایین پریدن نداریم. گهگاهی هم اینجا برای دل خودمان کنسرت می گذاریم. باس و درام را معمولا خودم می زنم!!