آنگاه که هدایتم کردند

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست / هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

  این هم یکی از عادت هایم شده بود، همیشه هر وقت از خواب بیدار می شدم به سراغ اولین چیزی که می رفتم پاکت سیگارم بود. به خاطر ندارم بعد از خواب آن را خالی یافته باشم یا نخستین کار روزمره ام رفتن به مغازه و خریدن سیگار باشد. قبل از خواب پاکت را چک می کردم، خالی بود فورا یکی دیگر می خریدم، در غیر اینصورت محال بود خوابم ببرد.

  این اولین اتفاق عجیب آن روز عزیز بود، من که هنوز نفهمیدم چه دخلی به اتفاقات بعدی داشت، اما خوب! اگر این مسئله پیش نیامده بوده شاید حوادث بعدی هم هرگز رخ نمی داد... از خانه زدم بیرون مردم را دیدم که دماغشان را به یکدیگر می زنند، اصلا کسی با کسی حرف نمی زد. انگار در یک دنیای جدید بیدار شده باشم. جلوی عابری را گرفتم و گفتم: چرا همه اینطوری شدند، چرا همه اینقدر ساکتند؟ حرف تمام شده یا نشده بود که طرف مثل اینکه جن دیده باشد از من فاصله گرفت و به سرعت خودش را به ایستگاه پلیسی که همان نزدیکی ها بود رساند، دماغش را به دماغ یکی از پلیس ها زد و آن مامور به دقیقه نکشید که خودش را به من رساند و نقش زمینم کرد، تعجب کردم از اینکه چرا به پشت انداختم، به هر حال تعجم زیاد پایدار نبود چون با چسب محکمی دهنم را دوخت و چند نفری به مرکز منتقلم کردند.

  رفتار آن روزم در مرکز چه مضحک بود،‌ کارم شده بود نوشتن اینکه: باور کنید من دیوانه یا جانی نیستم، آزارم حتی به خودم هم نمی رسد چه رسد به مردمی که اینقدر دوستشان دارم. گویا مشکلی پیش آمده شاید هم مشکل خود من باشم اما لطفی کنید و دهنم را باز کنید حرف بزنم، من که نمی دانم شما چه می گویید همه اش دماغ مبارکتان را به دماغ بی ترکیب من می زنید یا قلم-کاغذ می گذارید جلوی رویم، من از کجا بدانم شما چه می خواهید؟

                                                                 *     *     *

  آنها نه تنها زبان زشت و رفتارم ناپسندم برایشان نامفهوم بود بلکه از خط من هم سر درنمی آوردند، وقتی متوجه این قضیه شدم که صفحه ای پر از خطوط ریز کج و راست جلویم گذاشته شد؛ لابد آن هم رسم الخطشان بود.

  پس از آن ماجرا در سلولی نسبتا بزرگ تنهایم گذاشتند،‌ در آنجا دستگاه هایی وجود داشت که می توانستم اموراتم را با آنها بگذرانم. کار، تفریح و خلاصه همه چیزم شده بود بازی با دوربین هایی که در جای جای آن سلول نسبتا بزرگ کار گذاشته شده بودند، دوربین هایی متحرک با طراحی عالی، حرکاتشان اصلا خشک و مکانیکی نبود این را از واکنش هایشان به حرکاتم فهمیدم تا آنجا که دانش من قد می داد، سنسورهایی حساس به نور یا حرکت، عامل حرکت چنین دوربین هایی می شدند اما آنها کاملا هوشمندانه عمل می کردند یا بهتر است بگویم یک هوش مصنوعی فوق العاده  کنترلشان می کرد. آن سلول نسبتا بزرگ که طراحی و معماری اش آدم را به یاد نقشه جغرافیایی ایران می انداخت اصلا درست شده بود با دوربین ها و میکروفن های مختلف و متحرک. مکروفن ها هم همه جا بودند، انوع مختلف داشتند،‌ هرکدامشان به یک هارمونی از صدایم پاسخ می دادند. آن وقت ها که گاهی دلم می گرفت و بی خود فریاد می زدم یک دسته شان حساس می شدند، گاهی هم که آواز سر می دادم و صدایم را زیر و بم می کردم دسته دیگرشان. جالب تر از همه اینکه وقتی با خودم فکر می کردم یا با خودم حرف هم می زدم چند نوع دیگرشان تحریک می شدند و جهتشان را برای گرفتن بیشترین سیگنال تنظیم می کردند. صدایی که قطعا گوش خودم قادر به شنیدنشان نبود.

  بیچاره ها چه زحمت ها که به خاطر حماقت های من متحمل نشدند. احساس می کردم مجموعه ای عظیم کنترلم می کند و مواظبم است، البته زوری در کار نبود آن اوایل با حرکات دوربین ها و میکروفن ها خودم را سرگرم می کردم ولی بعدها که به خودم آمدم فهمیدم، وقتی کاری غیرعادی و ناپسند از من سر می زند آنها آشفته می شوند طوری که می ترسیدم یا بهتر بگویم دچار عذاب وجدان می شدم و درنتیجه دست از آن کار بر می داشتم، مثلا همین فکر کردن ناراحتشان می کرد، خودم را هم همینطور به هر حال آنها همه خیر و صلاح مرا می خواستند پس تصمیم گرفتم با تمرکز بر روی لکه ای سفید بر روی سقف آن سلول سیاه کم-کم خودم را از شرش خلاص کنم. به مرور فرمول ها و روابط ریاضی درس های دانشکده را از یاد بردم یا درواقع از ذهنم پاکشان کردم بعد از آن تمام شعرها و داستان هایی که در خاطر داشتم؛ با پیشرفت خوبی که داشتم گمان نمی کنم زدودن حتی آرزوهایی که در ذهن فاسدم داشتم  چندان کار دشواری برایم بوده باشد.

  شاید بتوانم آن هوش متعالی را به سیستم تعریف شده در زندگی سابقم یعنی رفتارهای پسندیده در خانواده و جامعه، هنجارهای فرهنگی و سیاسی،‌ ارزش های دینی و اعتقادی و... تعمیم بدهم. در آن زندگی من نه تنها پایبند هیچکدامشان نبودم بلکه گستاخی را به جایی رسانده بودم که خودم برای خودم ارزش سازی می کردم پس از مدتی آنها را هم کنار می گذاشتم و باز چیزهای جدید... یک دمدمی واقعی، یک انسان مبتذل که نه تنها زندگی خود بلکه دنایی را به گند کشیده بود، موجودی بی اندازه خطرناک؛ در همان کشتی نجات، در همان سلول بود که پی بردم چرا وفتی جلوی آن عابر بیچاره سبز شدم او زرد شد و رنگ اش پرید؛ او مثل همه، دولت، خانواده، جامعه، همه و همه یک وظیفه شناس تمام عیار بود.

  با گذشته ای که من داشتم زاضی شدن هوش مصونوعی از من قطعا مدت زیادی می برد،‌ پاک شدنم یک پروسه طولانی و طاقت فرسا بود اما سرانجام او از من راضی شد، دیگر دوربین یا میکروفنی واکنش سریع از خود نشان نمی داد البته من لغزش هایی گاها داشتم که از سر لطف نادیده می گرفتند و من هم سعی ام را می کردم تکرار نکنم، یعنی اینکه خودم متوجه می شدم کار خطایی مرتکب شده ام و باید فورا جلوی خودم را بگیرم. البته نه اینکه فکر کنید خدایی نکرده حرکت بدی از من پس از رضایت هوش والا سر زده باشد، در تربیت او که شکی نیست. مانده بود آداب خوابیدن و خوردن و آن دیگری که خودتان می دانید، برای اصلاح رفتارم خیلی به من کمک کرد هرچند برای من که آن دوره های ترک گذشته را با موفقیت گذرانده بودم یادگرفتن چگونه خوابیدن و چگونه خوردن و آن دیگری که خودتان می دانید که دیگر کاری نداشت! خودآموز، همه را فرا گرفتم، اما مسئله ای که سخت می آزردم خواب دیدن بود. می گویند ریشه خواب ها، ناخودآگاه آدمی، عقده ها، خاطرات یا چیزهایی از همین دست هستند.

  یک شب خواب بسیار وحشتناکی دیدم، خوابم این بود که در جایی مثل دنیای دون گذشته، من و دوست دخترم با هم مشغول قدم زدنیم و من از خوش لباسی و زیبایی او صحبت می کنم، عمل شنیعی که در آن دنیای بی حساب و کتاب گذشته ام اغلب انجام می دادم؛ از خواب پریدم و از ترس مٌردم. چند شب بعد خواب بدتری دیدم، آن خواب هم باز در فضایی مثل دنیای گذشته ام بود: با پدرم بر سر موضوعی بحث و جدل داشتم و من مثل یک حیوان وحشی از قبول کردن حرف های زور او طفره می رفتم... کابوس پشت کابوس: گفتن "چرا" سر کلاس، انتشار یادداشتی انتقادی در یک نشریه و چیزهایی شبیه به آنها، خوشبختانه تمام آنها پس از یک بار دیگر تکرار نشدند شاید این هم از امدادهای نامرئی آن هوش بوده باشد. خواب هایم نیز پاک پاک شدند.

  زندگی در آن سلول برایم شیرین و جذاب شده بود، خودم که از خودم راضی بودم هیچ! حس می کردم حضرت هوش هم از من راضی شده بود؛ به این درک رسیده بودم که "خود راضی بودن مقدمه هوش راضی بودن است". از آن پس مرتب تشویق می شدم، دستگاهی در اختیارم گذاشته شد که صفحه نمایش بزرگی داشت و هر روز از آن برایم فیلم های بسیار زیبایی به نمایش در می آمد، اولین اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم: چند ساعت تمام، رنگ قرمز برایم به نمایش در آمد و من چقدر از تماشای آن لذت بردم.

  بلاخره موفق شدم و به گوهر حقیقت رسیدم، دانایی ام بی نهایت افزایش پیدا کرد، افق دیدم بسیار گسترده شد و از قدرت ذهنی کاملی برخوردار شدم، مثل همه مردم می توانستم تفاوت فیلم قرمز را با فیلم آبی کاملا درک کنم. دیگر در هیچ زمینه ای شک نداشتم و مثل همه می توانستم خیر و صلاح خودم را تشخیص بدهم: خیر و صلاح من گوش دادن به حرف پدر و مادر بود و خیر صلاح پدر و مادر گوش دادن به حرف جامعه و خیر صلاح جامعه الهام از مراجع چندگانه خیر و صلاح: دولت، دین،فرهنگ و... .

  پس از این مرحله بود که قلم و کاغذ برایم محیا شد،‌ نیازی به گفتن نیست که من در طول این مدت یاد گرفته بودم با خط زیبا، پراحساس و انعطاف پذیر "خط" بنویسم. شاید تعجب کنید اما این داستان نخستین کارم بود. من آن را تقدیم می کنم به تمام مراتب و مراجع خیر و صلاحم که هر چه دارم از آنها دارم. به آنهایی که یک زندگی سراسر آرام و بی دغدغه را برایم فراهم کردند، زندگی که الاغ این موجود مقدس هم غبطه اش را می خورد.

*Positive Feedback

  درست مثل یک ژیمناستیکار حرفه ای پایم را از پشت آوردم و گذاشتمش روی گردنم، پا خشک شده بود و گردن زیر فشار مضاعف آن له. نفسم در نمی آید، پس هم نمی رود، همانجا گیر کرده است. می خواهم به این وضعیت مضحک به سگکش کردن خودم بخندم اما کل تن ام به رعشه بدی می افتد مثل یک سکسکه عمیق یا شاید چیزی بدتر از آن که دل هر بیننده ای را به درد می آورد(این دیگر چه دیالوگ مسخره ای بود!) به آخرین تکان اعدامی ها می ماند.

  من خودم با دیدن آن بیشتر خنده ام می گیرد؛ خوب البته از اختیار من خارج است، به جان شما در این لحظه، وضعیت درام خودم را هم فراموش کرده ام. تصور یک بیننده با آن قیافه متعجب احمقانه اش بیشتر دلم را می سوزاند، درد اینجاست که واقعا نمی دانم به حال که!

  وهم برم داشته که دستی-دستی دارم خودم را به کشتن می دهم، با این وجود این توهم باعث نمی شود که خودم را به کشتن ندهم! الان من مانده ام و کمری که احتمالا شکسته و پایی که دست از سر گردن بی دفاع بر نمی دارد، ریه هایم که یکی-یکی سلول هایش درخلا بی هوایی یا بی دودی مچاله می شوند، چشمانی که... چهره ای کبود، زبان احتمالا لای دندان های بهم فشرده گیر کرده، شاید بتوانم درد آن را بیشتر از رنج بقیه اعضا حس کنم. اشک چشمانم احتمالا برای خودشان نیست به خاطر همین بیچاره است.

  جنگ، یک جنگ هسته ای تمام عیار، جنگی که غریبستان دورافتاده من هم سهمی از آن داشته باشد. موشک باید دقیقا روی مغزم فرود بیاید و در آن حرارت جهنمی لحظه ای ذوب شدنم طول نکشد.

  دوای دیگری برای این حال و روزم سراغ ندارم.

  یا آمریکا! یا مشکل گشا. این گره به دست تو باز می شود، ای گره شگا! به دادم برس. چرا صدایم را نمی شنوی. اه یک مشت اعتقادات احمقانه -می گویند همه جا هست- گور پدرش هیچ کاری برایم نمی کند. مرده شور... به هیچ دردی نمی خوری.

  به جای اینکه بسوزانیم، خودم باید بسوزم، سوزشی که بعدش دوباره باید ساخت آن هم چه سخت!

* فیدبک یا پسخورد، شیوه ای برای کنترل مولفه های مختلف در الکترونیک است. نوع منفی آن پرکاربرد و نوع مثبت در برخی موارد استثنایی بکار می رود که عموما باعث تشدید می شوند. استفاده نابجا از آن عواقب بدی در پی دارد. در یک کلام این تکنیک جیز است!

گزارش ذهنی عاجز از فکری عاصی

به پدرخوانده بخاطر عصیان عاجزانه مشترکمان.


  خیلی مسخره است. جبر ِ آن، به بختکی می ماند، سنگین، نرم و بی شکل، افتاده به روی وجود ات، وجودات را در خود فرو برده و هضم می کند. جُم نمی توانی بخوری، از حوزه اقتدارش، ذره ای نمی توانی خارج شوی، تازه اگر هم خارج بشوی، با این مشکل مواجه می گردی که اکنون خودات، چه هستی؟! جسمی خرد و خمیر و خارج از شکل.

*     *     *

  شنیدن یا شنیده شدن، برای من، محال است که، خارج از این دو باشد. شما هم وضعیت بهتری ندارید، حتما متوجه اش شده اید یا شاید هم غریزه ای نگذاشته متوجه اش شوید. حکما همان آدم بدطینتی هستم که در اتاقی بدون راه فرار و آکنده از گازهای کشنده، همقطار ِ خوابیده اش را صدا می زند: "هی...هی...رفیق! پاشو، پاشو مردن ات را ببین. ببین که، چطور همه جا را دارد فرا می گیرد. اینطور که این دارد پیش می رود، بیدار می شوی می بینی مردی ها!! بیدار شو و ببین چه بر سر ات می آید."‍ طرف اگر اهل دل باشد که می گوید "در بلا بودن به از بیم بلاست". اما این انتظار زیادی است. عموما در اینطور مواقع، دو تا مشت چاشنی این نعره شان می کنند که "تو گُه خوردی صدام کنی، وقتی می بینی هیچ گهی نمی توانم بخورم."

 - من هم، چون دیدم هیچ گهی نمی توانم بخورم، بیدار ات کردم رفیق، که گهی خورده باشم. البته این مشخص است که تو، الان مطلقا هیچ گهی نمی توانی بخوری، اما فی المجلس، یک گهی این وسط خورده شده است. بهتر از این است که هیچ گهی خورده نشود.

  جرات می خواهد یک تنه، به استقبال خطری بروی که نشود از آن قِسر در رفت. به هر حال، این جرات را من هیچ وقت نداشته ام. این مورد بخصوص که جای خود دارد. مرا احمق فرض نکنید، آن را با گاز لوله های شهری یا گوارشی خود مقایسه نکنید، اینها مرگ آورند، یعنی کلک ات را می کنند و خلاص: چه از این بهتر!

  گازی که از آن صحبت می کنم، چیزی جز اینهاست. بی رنگ نیست، هزار رنگ دارد. این گاز بی بو نیست، هزار بو دارد. بخواهی تصور اش بکنی، جمجمه ِ خاکستری ِ شناور ِ در هوا نیست، هزار شکل دارد. این گاز، یک گاز کشنده است. بله داداش! می دانم چه می گویم. گازی که کشنده است، اما مرگ در پی ندارد، فقط مدام می کشد ات،از ترس آن اگر از خواب بپری، به دالان های جهنم پناه می بری.

  این گاز، گاز فکر است... شوخی که نیست.

  هزار فکر است، که تو نمی دانی هر کدام از کجا، سر در سرات در آورده اند و مثل جنبش حشرات چندش آور فیلم کنستانتین در ذهن ات که، آن هم واقعا معلوم نیست در کجای قلمروی وجودات گم شده است، می لولند.

  بیچاره! همین ها هستند که آواره ات کرده اند، راهی ِ خیابان ات کرده اند و الی جای تو پیش خود ات بود، نه کس و نا کس. به خیال ات چرا دو گوش داده اند؟ که اینکه، بیشتر بشنوی و گمتر حرف بزنی؟ نه! بی خود کرده اند. گوش هایت تمام آن سر و صداهای سرسام آور ذهن ات را بیرون می دهند، دقیقا مثل چشم ها.

  چه حماقتی است این حرف زدن. از آن همه، ناچارا یکی را باید قی کنی بیرون، هیچ وقت نمی توانی خالی اش کنی. مدام در حال پرشدن است. آدم ِ در حال ِ استفراغ را دیده ای که دیگر چیزی برای بالا آوردن ندارد، زردابه های معده و بعد هم جان اش از دهان اش می آید بیرون؟

  با دهان نمی شود جان داد، اما جان می شود گرفت. الکلی، سیگاری، چه می دانم؟ شاید هم یک لب گوشتی. هر چیزی که دود و بخار غلیظ و بدبوی اش حشرات ریز درون کله ات را به خلسه ببرد و فلج کند. دهان را داده اند برای سم پاشی درونی نه بیرونی. چشم و گوش، راضی نگه ات می دارند، تا حدودی ارضایت می کنند. گاهی هم مجبور می شوی، خودارضایی کنی. مثلا نصف شب یا در ساعتی خلوت، وقتی آن بیرون خبری نباشد و خانه طبق معمول در اشغال فکر ِ فکر و تو عنقریب است بروی به عدم.

  چشم و گوش ات، همیشه چشم و گوش تواند، اما لب ات می تواند، بعضی مواقع نقش لب معشوقه ات را بازی کند. فقط کافی است، بخوری شان. اما مواظب باشی با آنها از لب ِ معشوقه ات حرف نزنی، این کار از آنها بر نمی آید.

  خود ارضایی، از بی سیگاری، بی کتابی، بی الکلی، وقتی معشوقه ای در بر نداری و لب ات را پیشتر خورده ای، همین می شود دیگر. چیزی می نویسی تا بر افکارات، که اگر رهایشان کنی، آنچنان قدرت می گیرند که تا تبعیدات نکنند به همان دالان جهنمی، ول کن ات نمی شوند. خیلی باید مراقبشان بود، حتی اگر به نظر برسد هیچ کاری از دست ات بر نمی آید، یک گهی بخور.

  از بی سیگاری، بی الکلی... و زن که هیچ وقت دور و برم نبود، کتاب ها هم، همیشه ناز می کنند، پس فعلا کاری جز این نمی توانم انجام بدهم، همینطور که راست قلم ام را گرفته ام و می روم یک گهی هم می خورم:  هی... هی رفیق! پاشو مردن ات را ببین.

*     *     * 

  کاش می شد با چشمان آدمیزاد، از این زیر، زیر آن مینی ژوپ را دید می زدم. خیلی دل ام می خواست، کپل های صیقلی اش را بخورم. عجالتا هیچ چیز بهم نمی چسبد جز جاکشی: سپردن تن به خواب.