ایما

   و سرانجام حضرت ایما نیز به مثابه کری بعد از تماشا(!) به "یلدا بازی" توسط "دست نوشته های من" دعوت شدیم که هر چند پس از مشاهده این بازی-بازی در بلاگ های دیگر به شدت در این اندیشه فرو رفتیم که اگر روزی به عبارتی روزگاری به این بازی فراخوانده شدیم چه بنویسم اکنون در این مهم به گل مانده ایم. باری... اگر خودمان تمایلی به آن نداشتیم که چه اصراری؟! کوچه مرحوم علی چپ را شهرداری ها برای چنین روزهایی بناکرده اند. اما پیش حضرت خود گفتیم به هر حال بدک هم نیست آدم خودش را بیشتر بنمایاند باشد که درصد ریا و عیار رفتار رسمیان کمتر شود و بر فرهنگ غنی غربیمان افزوده؛ ان شالله:

۱- سه یا چهار سالم بود که پس از یک شکار موفق‌ سوسکی(البته نه از آنها که در توالت ها اقامت دارند!!) را به دندان گرفته بودم و مشغول نوش جان کردن بودم تا اینکه یکی از عمه ها سر رسید و...

۲- بهترین گلر و دروازه بان اول مدرسه در کلاس پنجم دبستان بودم تا حدی که سرگروه ها برسر انتخابم کلی دعوا داشتند. معلم ورزش برای تشویق بیشتر خود من را هم در ردیف سرگروه ها قرار داد اما چشمتان روز بد نبیند از همان روز تا وقتی "کاپیتانی" را نبوسیدم و نگذاشتم کنار بیشترین گل های لایی و مسخره ترین گل های عمرم را خوردم!

۳- اول دبیرستان اولین قلیان عمرم را تجربه کردم آن هم در زمانی که پدرم دبیر ستاد مبارزه با مواد مخدر [...] بود. بیشتر تعجب خواهید کرد اگر بدانید آن قلیان از طرف پدرم به من تعارف شد(امان از دوست ناباب)!!

۴- مادرم همیشه می گوید "تو پیر شدی و آدم نشدی"! پربیراه نمی گوید که اگر نهیلیستی تمام عیار یا از آن سو سیاستمداری کارکشته هم شوم(که فکر نمی کنم پس از فاش شدن بند بعد شوم!!) مسخره بازی و شوخی و شری و شیطانی در ذاتم است: چند سال پیش که در شهر خودمان مشغول درس بودم و جز فعالین دانشجویی شناخته شده و درعین حال با یکی دو تا نشریه همکاری می کردم و کلا برای خودم دک و پوزی داشتم. روزی در خانه هوس سربسر گذاشتن داداش کوچک و مسخره بازی زد به سرم و این شد که کت شلوارش را کش رفتم و پوشیدم که برای من شبیهه چیزی مثل کت-دامن شده بود!! البته تصورش را بکنید اگرچه تصور کردنش سخت است! که من با آن هیکل. خودم را در آن کت کوچک جا بدهم!! خلاصه با آن دست و پای دراز شده بودم چیزی مضحک تر از کلاه قرمزی و بنای بدو-بدو در خانه را گذاشتم. در همین وانفسا صدای در خانه بلند شد(FF مثل همیشه خراب بود) و من با این پیش فرض که داداش بزرگ پشت در است رفتم در را باز کنم و با این تیپ مسخره ذوق زده اش کنم که چشمتان روز بد نبیند مهمان ناخوانده دختر همسایه بود!!!! قطعا درکم نمی کنید آن لحظه ای که او آماده انفجار بود و من در حال آب شدن و رفتن به زمین شاید هم بخار شدن و رفتن به هوا!

۵- از زمانی که فارغ بودن ز کفر و دین دینم شد همینکه از سوی رفقا به نوشابه الکی(کلاس را در استعمال اصطلاح داشتید؟!) دعوت شدم نه نگفتم! در اولین تجربه برمبنای آموزه های خانوادگی و مذهبی و فرهنگی و اجتماعی و کوفت و ذهرمار انتظار داشتم که شاخ دربیارم یا دم دربیارم یا بپرم بالا یا بپرم پایین یا عربده بکشم یا آدم بکشم!! اما هیچی نشد! البته شما بایدبدانید که منظور از "هیچی نشد" حرکات غیرمتعارف است. اما جای شما خالی تا دلتان بخواهد از حرکات نامتعارف برخی رفقا کلی متعجب شدیم و تصویر گرفتیم و بعدها بنا به مسائل امنیتی تصویر را پاک کردیم!!

ز من اگر بپرسند تو که ها را به این بازی دعوت می کنی‌. شک نکنید که می گویم: تحقیقات فلسفی افلاطون کنار بخاری مرگ قسطی آبی بیکران آسمان و رفیق شفیق: بیداد

کانون خورنده خانواده

احساس می کنم خانواده ام خوره ای شده است، خوراکش روح نحیفم. همیشه و نه در انزوا، آن را می خورد و می تراشد: همه کسانی که خیال دارند مرا آزار بدهند و هم اکنون فضای دور و برم را کاملا پرکرده اند، با گذشت خوش و خرم این روزها به مرور پس رانده می شوند، بی آنکه من ناچار باشم به آنها کمکی بکنم. در نتیجه می توانم ضعیف و ساکت باشم و بگذارم همرکاری می خواهند با من بکنند و در عین حال اطمینان داشته باشم که با گذشت روزها همه چیز به خیر و خوشی ختم خواهد شد- فرانتس کافکا / تدارک عروسی در روستا

همه چیزم پوچ شدند و به هوا رفتند!

کشته شدن با فکر خوب است. ترجیح داده می شود فکر هم از آن خودت باشد! تا همین الان مشغول درس خواندن بودم درسی که هیچ ارتباطی با افکار جاری در ذهنم ندارد. بله! تا چند ساعت دیگر میان ترم ریاضی مهندسی انتظارم را می کشد... نمی دانم چرا همیشه خیلی زود به پوچ بودن هر چیزی پی می برم. مثلا اینکه الان هنگامی که برف های بیرون را نگاه می کنم به خودم می گویم چه خوب که از این مسئله دوست دختر سابقمم را -که همچنان گه-گاه وسوسه ارتباط با او در سرم مور-مرو(!) می کند- خبر دارد کنم و در واقع از آن بهانه ای برای ارسال یک sms بسازم. اما ناگهان به خودم می گویم: که چه شود؟! این شد که منصرف شدم. معمولا آدمی اگر کاتالیزور یا پیوند بیرونی محکمی با آنچه را به او ارتباط دارد نداشته باشد. "آن" هرچه باشد پوچ خواهد شد. همین درس خواندن. باز که چه؟! خوب که دقیق می شوی می فهمی بجز مشتی کرامات و مضایای کاذب و مضحک هیچ برایت ندارد. اما این "اجبار" خانواده و جامعه است که تو را وادار به ادامه اش می کند. همانطور که اگر "جبرعاطفه" میان من و دوست دختر سابقم وجود داشت شاید اینقدر زود رهایش نمی کردم. با همه اینها ممکن است یک آدم "مچ گیز" بدقلق بپرسد: پس چرا می نویسی؟!! و من که خوراکم کل-کل کردن با این آدم هاست می گویم همانطور که زنده بودنم دست خودم نیست، نوشتنم هم همینطور(شاید هم جبر عادت). هرچند که این باعث نمی شود هیچکدام از این دو پوچیشان را از دست بدهند...