خیلی چیزها اصلا مشخص نیستند و به خیلی چیزهای دیگری بستگی دارند که متاسفانه آنها هم اصلا مشخص نیستند- دیروز در تهران سرگردان

۲۱ گرمتان را چطور میل دارید تقدیم کنید؟!

من ترجیح می دهم در آپارتمانم زنده باشم تا در یاد دیگران- مارتین اسکورسیزی*

«ما چند زندگی داریم؟ چند بار میمیریم؟ گقته شده ما دقیقا 21 گرم... زمانمرگ از دست می دیم، همه! چقدر توی 21 گرم جا میشه؟ چقدر از دست میره؟ چطور 21 گرم از دست میدیم؟ چقدر باهاشون میره؟ چقدر بدست میاد؟ میشه 21 گرم. وزن 5 عدد پنج سنتی، وزن یک مرغ مگسخوار، وزن یک شکلات. چقدر 21 وزن داره؟!» سیگنال قلب روی اسکوپ صاف می شود، بازیگر نقش اول-راوی می میرم و به این ترتیب "21 گرم" تمام می شود.

کم و بیش همه این فیلم را دیده اید، جدید نیست. دفعه اول 2 سال پیش تماشا کردم و دیشب دوباره. نقش اول شان پن از هالیودی های ناراضی است که دیدن نام وی بر یک فیلم یعنی اینکه شما با یک فلیم متفاوت روبرو هستید. بعضی ها می گویند "روشنفکری" بعضی ها هم "فلسفی" می نامند. همه این منظور دارند که فیلم چند لایه است: آنچه می بینی همه داستان نیست.

داستان اما ظاهری ساده دارد؛ خلاف کاری که حالا مذهبی شده شئونات مذهب اش را تمام و کمال انجام می دهد: دزدی نمی کند، الکل نمی نوشد، قبل از غذا همیشه دعا رفتن به کلیسا هر یکشنبه و... . او در یک تصادف پدری با 2 دختر خردسالش را زیر می گیرد و می گریزد. دخترها می میرند و پدر در حال احتضار، قلب او به بیماری –نقش اول فیلم- هدیه می شود و داستان حول پریشانی های زنی که خانوداه اش را از دست داده، مردی مقید که اکنون قاتل شده و مردی که دوباره به زندگی برگشته دور می زند.

یک لایه فیلم منحصر به دغدغه های ذهنی نقش اول است. وی از طریق پزشک جراح اش متوجه می شود قلب جدید هم برای او زیاد نخواهد تپید و او دوباره باید در بیمارستان به انتظار قلب یکی دیگر بستری شود. دکتر در پاسخ به او که می پرسد آیا تضمینی هست که حتما به زندگی بر گردد پاسخ مثبتی نمی دهد اما یادآوری می کند در غیر این صورت او به سوی مرگی وحشتناک می رود، قهرمان داستان از شنیدن این حرف آشفته می شود و می گوید دیگر نمی تواند منتظر مرگ یک نفر باشد تا دوباره نجات پیدا کند ضمن اینکه اصلا تضمینی وجود ندارد که دوباره نجات بیابد. بنابراین ترجیح می دهد آن بیرون(از بیمارستان) به انتظار مرگ بنشیند. وی اکنون به وضوح سایه مرگ را بر بالای سر خود احساس می کند، دیگر نمی تواند به زندگی عادی بازگردد روزهای باقی مانده را با همسر شخصی که قلب او در سینه اش می تپد می گذراند و در انتها: بَنگ!

*     *     *

می بینید رفقا! به قول صادق هدایت «مرگ به ما به دنیا می آید» حالا این باباشبح مرگ را که بر بالای سرش پر-پر می زد دید! اما ما هم دست کمی از او نداریم، البته من توصیه نمی کنم که "حتما" فیلم را ببینید یا به این موضوع فکر کنید. یک از شخصیت های فیلم می گفت: «باید زندگی کرد، چه با خدا، چه بی خدا!». شما هم ممکن است بگویید باید «زندگی کرد، چه با فکر مرگ، چه بی فکر مرگ» ولی نمی شود که منکر آن شد، بلاخره همه ما مردنی هستیم! یعنی شما اصلا تمایل ندارید به این فکر کنید چطور ممکن است بمیرید یا کاری کنید که آن طوری که دوست دارید بمیرید! پس چطور اینقدر راحت به مسائل مسخره ای مثل چطور همسر انتخاب کنید یا رشته دانشگاه را اینقدر انرژی مصرف می کنید؟! (گویا عصبانی شدم، ببخشید)

ای کاش می شد انجمنی-چیزی راه انداخت که برای مرگ اعضا هم فکری می کرد. اما نمی شود. این همنوعان محترمی که ما می بینیم بیشتر از اینها با این زندگی سگی شان حال می کنند. به هر حال من خود را محق می دانم که حداقل انتظار داشته باشم همان مرگ غیرمنتظره هم بدون درد و خون ریزی باشد. نه اینطور که زبانم لال، خدایی نکرده در انفجار منفجر بشوم یا مثلا کله ام در دهن شیری باشد، یا توسط برادران تروریست ضبح شرعی بشوم. آدم که فکرش را می کند مو به تنش راست می شود، شوخی که نیست! تو فکرش را بکن چشم هایت رو به تن بی سری است که جان می دهد. صحنه دردناکیست.

به قول یارو، شرقی ها همه عشق مرگند! شاید شما هم همینطور باشید،شاید هم نباشید. به هر حال از کنار مسئله مرگ نمی شود گذشت. من رابطه عجیبی و غریبی با شبح مرگم دارم مثل این می ماند که خیلی عاشقش هستم در عین حال از او نفرت هم دارم، اگر در قامت زنی خوش بر و رو بر من ظاهر می شد خیلی دوست داشتم پس از یک عشقبازی مفصل همینطور که در بغل دارمش چاقویی را که از قبل آماده کرده ام فرو کنم در شکم زیباش و بعد بپیچانم و به فجیع ترین وضع ممکن بکشمش اما حیف که مرگ اینطوری بر آدم ظاهر نمی شود، اگر هم بشود ما اهلش نیستم که نعوض بالله... و مهمتر از همه مرگ را که نمی شود کشت!

*شک دارم اسکورسیزی این حرف را زده باشد، شما اگر مطمئنید خیال ما را هم راحت کنید.

پ.ن: قرار بود راجع به فیلم بحث کنیم، مباحث تکنیکی، کارهای دیگری از کارگردان، اسکار و این مسائل که ناخودآگاه اینطور شد.  

خوش بشنو این حکایت

رندان تشنه لب را جامی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

حافظ

 

Tired of lying in the sunshine
Staying home to watch the rain
And you are young and life is long
And there is time to kill today
And then one day you find
Ten years have got behind you
No one told you when to run
You missed the starting gun
PinkFloyd

 

پ.ن: دیگر سخنی نیست. گفتنی ها را گفتند از زبان ما برای شرح حال ما... .