من نه منم

   این شب صبح نشود، خسته شدم از این همه روزمرگی. ای کاش... برای تنوع هم که شده نظم پریودیکش بهم بخورد: همیشه شب بماند.

   این آرزوی یک دمدمیست. یک خسته از زندگی نکبتی. باور کنید متنی برای وبلاگ نیست. شعر نیست. ژست نیست... چس ناله است؟ قبول! اما به هر حال ناله است!!

   مثل من کم نیستند؟ قبول! درد مشترک است. شاید با تو؟ شاید با میلیون ها؟! اما معمولا درمانی می یابند، می یابی؟! دستکم مسکنی. سرگرمی... چیزی؟ داری، نگو نداری. معمولا حل می شوند در روزمرگی، در زمان:

کلاس، کار، زن، دوست دختر، دختر دم بخت، تحکیم وحدت(!) تار، راز، زر، روضه، روزه، زوزه! زوره؟ همکار تازه بچه دار شده حالا چه بخریم؟ چه نخریم؟ زشته دست خالی بریم! مال دنیا، ای بابا زر نزن دیگه دوستت ندارم، مالتو بگیر دزد نبره، «hey you» که اول «another brick in the wall» راجر واترز گفت، تحریم، مملکت رفته ز دست، شاه مست و شیخ مست و شحنه مست، تارک دنیا، دین، نان، مسکن، آزادی یا نان، مسکن منهای آزادی، یه من ماست و که نمیشه با کره ازدواج کرد...

   دنیای من و توست، دردها، خوشی های من و  توست. تو! نه نون توست! تو که می دانی سه-4، پنج-شش rooz پیش تولد شریعتی بود، هم او که می گفت: پس از دوست داشتن دیگر هیچ آبادی نیست. اما این منم که دو-سه ماه دیگر زادروزم است اما می گویم پس از نفرت هم دیگر هیچ جهنمی نیست. تو البته شاید بگویی برای تو که بد نیست؟ نه نیست! اما من که هستم! جایی که هیچی نیست. تیز باش و بفهم که این «حقیقت» است، اما چیزی به نام «واقعیت» هم هست:

   درس، signal & system، ازش می ترسم اما باورش نمی کنم. پس پایان ترم چه کنم؟ مشروط!

این است که می شوی «دمدمی». دمی حقیقت و بازدم حقیقت گرم و سرت خوش باد؟ نه! ابدا! که باز هم به خیال باطلت من سورورئالیستی باکلاس بی پول وبلاگ نویسم. از سر دلخوشی، یا شرایط جوی می نویسم. خیلی زور بزنی کامنتی بگذاری. فکری به حال من که نمی کنی که... که؟

 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

بابک بیات هم خوش به حالش شد، ما نه- بی بی سی

ربطی به نوشته من ندارد، آن "دیباچه" است و این شرح حال- وبلاگ کار مشترک

زخم زندگی

در زندگی زخم هایی هست، که من آهسته و در انزوا آنها را می کنم و می خراشم.

با خون آلود شدن آنها تفریح می کنم.

و اینگونه من درد زخم بزرگ -زندگی- را فراموش می کنم.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

پانزدهمین سال خاموشی فردی مرکوری- بی بی سی

برخی انسان ها همیشه می میرند اما در اقساطی بلند مدت!

   می دانم از کی اما نمی دانم چرا و چگونه به فلسفه علاقمند شدم شاید به خاطر اینکه همیشه پرسش سوالاتم را در آن یافته ام شاید به خاطر درونگرا بودنم یا به خاطر جذابیتی که بزرگان این «دنیا» برایم داشته اند؛ شاید منش محافظه کارانه ای که همیشه مرا از «فراجم زندگی» تراسنده مرا به آن سو کشانده است. چه می دانم؟! اما بعید نیست که نخستین کتب فلسفی که در قفسه کتاب های پدربزرگ بود دروازه ای شدند برایم رو به این «ناکجا آباد». هرچه هست همیشه «لذتی» از خواندن فلسفه به من دست می دهد که متاسفانه اغلب بواسطه دروسی که رابطه چندانی با آن ندارند از این لذت محروم می شوم. هرچند که همیشه مشغولشان نیستم اما سایه شومشان همیشه بر سرم بوده و معلوم نیست کی برود! (خاله خوب و خوشمزه ای دارم که کم از خواهر برای من بی خواهر نیست؛ یقین داشته باشید این پست حرص او را که مشتری همیشگی این وبلاگ است را در می آورد!)

   تازگی ها دایره افتخاراتم محدود شده است اما هم صحبت شدن با دوستانی که صحبت ها و نوشته هایشان تجلی سیقلی شده افکار مقدماتی و پاسخ پرسش های ذهن پریشان من هستند هواره در من احساس گوارای رضایت ایجاد کرده است و این برای من که مجالی برای پرداختن به آنها ندارم واقعا که غنیمت است! مسعود رحمتی دوستی که علاوه بر دنیای مجازی افتخار ملاقات ایشان در دنیای دون حقیقی(!) را هم داشته از جمله همین دوستانند، وبلاگ او نقش الکترونیک کتابخانه پدربزرگ را برایم داشت آنگاه که برای نخستین بار از لینک هایش با دیدن تحقیقات فلسفی ذوق کردم. مرگ قسطی مسعود الحق که گاهی مرگ نقد روزانه ام را قسط بندی می کند!!

رخداد سایت جدید و ارزشمندی که به تازگی جمعی از فعالی حوزه اندیشه در آن گرد آمده اند.

جیغ بنفش اگر علامند به مکاتب هنری(؟) هستید مرج خوبیست.

اندیشه و خیال وبلاگیست که بطبع نامش برای من جذاب بود اما حقیقتا همینطور است.

در مورد افلاطون کنار بخاری در یک کلمه می توان گفت: آس!