امان از شام مرگ آوا

   پیوستن دوستان به هم آسان است / دشوار بریدن است و آخر آن است / شیرینی وصل را نمی دارم دوست / از غایت تخلی که در هجران است: یک سال پیش در چنین روزهایی دوستی را از دست دادم که گان نمی کنم دیگر همچو اویی بیابم. پدرام توسلی دبیر سابق انجمن شهید رجایی و دانشجوی ممتاز برق خیلی راحت در یک سانحه رانندگی جان خود را از دست می دهد؛ هنوز پس از یک سال گاهی نبودنش برای من غیر قابل تحمل می شود و خواب را از چشمانم می رباید چه می گویم که مسعود هم پس از چهار سال رفتنش هنوز با من چنین می کند! نمی دانم این بخاطر بی تجربگی من در از دست دادن دوستان است یا سرجنگی که من با حقایق زندگی دارم و درکشان نمی کنم...

   یادش بخیر وقتی قرار بود نشریه ای که من سردبیرش بودم اولین پیش شماره اش را با تیتر یکی از گفتگوی جنجالی سران بسیج و بچه های دگراندیش دانشگاه داشته باشد پدرام را هم به آن جلسه دعوت کردیم. پیش از آغاز پدرام به یکی از دوستان گفت فلانی هروقت دیدی دارم نگفتنی ها را می گویم آهسته بگو قرمز! بحث شروع شد بسیجی ها هم که نقطه ضعف همه ماها را ترس از بحث پیرامون ولی فقیه می دانستند خیلی زود کار را به آنجا کشاندند جای شما خالی پدرام هم چنان داغ کرد و ولایت فقیه و نظریه اش را شست که هرچه گفتیم قرمز - قرمز کارساز نشد و آخر گفت خفه شو!! کار خودش را تا انتها ادامه داد!

   بحث به جایی که نرسید هیچ نشریه هم همانجا از ادامه فعالیت باز ماند به دل خنکی ما می ارزید!

   چگونه می شود شر و شوری هم چو او را خاموش تاب آورد؟!

برزخ

   ساعت ۱۰ صبح است و تو که از کلاس ها جیم شده و به ولایت خودت برگشته ای قرار است اولین روزت در ولایت را آغاز کنی، طبق معمول بی درنگ راهی کافی نت می شوی اولین کاری که می کنی به وبلاگ خودت می روی و نظرات را بررسی می کنی. به وبلاگ کسانی که برایت کامنت گذاشته اند می روی... می روی... می روی به خودت که می آیی می بینی چیزی حدود ۳۰-۴۰ صفحه باز کرده ای از کانون نویسندگان و آیت الله منتظری و علی افشاری گرفته تا "داریوش آشوری". ناگهان خودت هم نمی دانی از کجا اما وبلاگی را پیدا کرده ای که دنیایی "کتاب رایگان" و بعضا مفید را ارئه کرده است لینک بعضی از کتاب ها را باز می کنی تا آنها هم به جمعیت ناخوانده ها اضافه شوند. پس از این همه پرسه زدن بی فایده تازه متوجه می شوی که مثل همیشه بی بی سی نرفته ای- می روی در فرهنگستان بی بی سی چند خبر جالب از مدونا و تام هنکس می خوانی سر ذوق می آیی، همانجا مصاحبه های قدیمی بی بی سی با رضا سید حسینی و نجف دریابندری را هم می خوانی لیست کتاب هایشان را می بینی آنها را می نویسی به امید روزی که هم پولش و هم وقتش برای خریدن و خواندن همه آنها داشته باشی اما می دانی که چنین روزی در تقویم زندگی ات تعریف نشده است. دپرس می شوی بی بی سی را می بندی. دوباره آیت الله جلوات سبز می شود در سایت آیت الله و در میان مطالب آنجا مشروح دیدار اعضای نهضت آزادی با وی به نظرت جذاب می رسد آن را می خوانی و در آن بین توجه ات به ارجاع آیت الله به کتابی که راجع به حکومت نوشته و اتفاقا در سایت هم وجود دارد جلب می شود آنها را پس از پیدا کردم دانلود می کنی خیلی خوشحال هستی اما این به نفع تو نیست چون حجم آن بیشتر از آن چیزی است که تصور می کنی و تو آنقدر پر رو نیستی که از دوستت که صاحب کافی نت است بخواهی آن را برایت پرینت بگیرد، پول هم که خیر سرت هیچ وقت نداشته و نداری پس بیشتر از قبل دپرس می شوی. نمی دانی چطوری اما گزارش قوچانی راجع به شرق در میان همین صفحات ظاهر می شود آن را می خوانی دلت می گیرید. به فکر فرو می روی می بینی روزنامه خونت کم شده است یکی-یکی فیلترها را دور می زنی به روز می رسی در آنجا مقاله افشاری که عنوانش انقلاب فرهنگی دوم است را می خوانی از اینکه انجمن ها در تنگنا هستند و بسیج لعنتی در دانشگاه ها جولان می دهد اعصابت خورد می شود اما از خودت خویشتنداری نشان می دهی اینطرف و آنطرف از مهندس خوئینی ها و دکتر انصاری خبر می گیری وضعیت خوبی ندارند می خواهی کاری بکنی- نمی توانی از اول تا آخر حکومت را با فحش های آبدار و مدرن می نوازی کمی آرام می شوی. در این بین گزارش دیگری می خوانی از آماده شدن ناوهای اینترپرایز و آیزنهاور برای حمله به تاسیسات هسته ای و نظامی ایران به خودت می گویی اگر حمله می کردند که اینها اینطور گنده گوزی نمی کردند! به آمریکایی ها هم فحش می دهی کمی بیشتر آرام می شوی.

   وبلاگ عباس عبدی مثل همیشه گوشه ای باز شده خوانده نشده رها شده است آن را می خوانی باز هم مثل همیشه در چنین روزهایی به عیدفطر و ماجراهای قبل از آن گیر داده و و از اینکه می دانی این کار همیشه اوست می خندی و کامنتی برایش می گذاری که ناگهان صدای 1100 بدبختت در محیط لوکس کافی نت طنین انداز می شود!! در ابتدا کمی رنگ عوض می کنی و برای اینکه بیشر از این صدای گوش نوازش گوش کاربرهای ژیگول کافی نت را نرنجاند سوراخ بیزر آن بدبخت را محکم می گیری و جواب می دهی. مادرت است نزدیک افطار است تو دیر کرده ای او داغ! عزم رفتن می کنی در خیابان همه چیز امن و امان است و ملت زندگیشان را می کنند و انگار که نه انگار این همه آدم در زندان هستند و این همه آدم از تحصیل محروم شده اند و این همه آدم در تعقیب هستند و این همه آدم در تبعید هستند و این همه آدم در انتظار و این همه آدم(منظرو روزنامه نگاران!) بیکار  و این همه.... قاطی می کنی و به ملتی که جز انرژی زهرماری هسته ای هیچ چیز دیگر را حق مسلمش نمی داند هم فحش می دهی، آرام نمی شوی کنترلت از دستت در می رود دوباره فحش می دهی راننده تاکسی می گوید: جان! تو می گویی با شما نبودم!! می بینی هوا پس است و سرنشینان دارند چپ-چپ نگاهت می کنند. پیاده می شوی...

   از دوستت لپ-تاپش را قرض می گیری تا شب سی دی کتاب های ممنوع را از نظر مبارک بگذرانی. شب کامپیوتر را روشن می کنی از آنجا که طرف مهندس مملکت است در آن کلی فایل PDF راجع به طرح های مهندسی برق که شامل مدارات دیجیتال، آنالوگ و برنامه نویسی هستند کشف می کنی از صبح تا حالا هرچه احساس مزخرف گاه و بی گاه به سراغت می آمده اند یکدفعه ظاهر می شوند چراکه تو به یاد درس و مشقت افتاده ای. تصمیم می گیری از فردا زندگی جدیدی را شروع کنی و قرار است در آن زندگی اولین فعالیتت ترجمه یکی از همان مقاله های تخصصی برای نشریه انجمن باشد.

صبح ساعت 10 از خواب ناز بیدار می شوی ناخودآگاه به کافی نت می روی....

از روزنامه شرق تا چفیه

۱- در راه: "توپ مرواری" صادق هدایت را می خواندم که متوجه نگاه ها ی سنگین هم کوپه ای ها شدم. در راهروی واگن بنای مطالعه گذاشتم که با سه واکنش مواجه شدم: آقای مسنی با صدای بلند گفت: "اینا رو نخون جوون". جوانی هم سن و سال خودم گفت: "نخون خودکشی می کنی ها!" و جوانانی البته دختر که در کوه کناری ما بودند پیش خود پچ-پچ می کردند می گفتند: "صادق هدایت می خونه" و کر-کر خندیدند و دوباره پچ-پچ. شگفت اینکه بعدا از دوستم که بر خلاف بنده حقیره سراپا تقصیر(!) روایط حسنه ای با خواهرانی از این دست دارد شنیدم آن فرزانگان "فرهیختگان" دانشجوی "ادبیات" هستند. وای بر ما...

۲- پس از سفر: بعد از دوستم که دبیر یکی از انجمن های اسلامی بود، پدرم (زگهواره تا گور دانش بجوی) نیز با رتبه ۲ از ادامه تحصیل در مقطع فوق لیسانس محروم شد و بدین ترتیب ترکش های "مهرورزی" به اطرافیان من هم برخورد کرد؛ تا کی قرعه فال به نام من دیوانه زنند!

۳- و حالا: یادش بخیر در دانشگاه خودمان و در خانه خودمان سفرمان روزنامه شرق بود و دعای سحرمان "کنسرت های اسکورپیونر" (!) هرچند که در آن زندگی نکبتی و در عین حال دوست داشتنی ما روزه سرخود بودیم اما به بهانه ماه رمضان تشریفات سحری و افطاری هم بجا می آوردیم. اینجا اما اما نه از آن رفقا خبری هست و نه از روزنامه شرق؛ سفره ما چیزی نیست جز "جفیه" (وای-وای حسین وای! منظور از حسین در اینجا خودم هستم) و دعای سحرمان ناله های فارسی-عربی مسجدهای شهر(شهری فوق العاده کوچک و سنتی) که هرکدام یک چیز می خوانند و معلوم نیست هیچکدام چه می خوانند؟!

عمران صلاحی شاعر و طنزنویس، در گذشت- بی بی سی