مرگ غولی دیگر: باز از پینک فلوید، ریچارد رایت

  در آستانه دومین سالمرگ سید برت -از هسته موسس پینک فلوید- ریچارد رایت نوازنده کیبورد گروه پینک فلوید درگذشت. ریچارد رایت سازنده شاهکارهای the dark side of the moon و wish you were here پینک فلوید بود.

                                                                  ریچارد رایت 

  ریچارد رایت را نسل ما با کنسرت 95 پینک فلوید منهای راجر واترز می شناسد همان پیر خوش تیپی که با لهجه خاص بریتیش اوج غنای آهنگ  Time را اجرا می کند:  

Tired of lying in the sunshine staying home to watch the rain
You are young and life is long and there is time to kill today
And then one day you find ten years have got behind you
No one told you when to run, you missed the starting gun

  گروه آوانگارد پینک فلوید در سال 65 میلادی به شهرت رسید و در دهه 80 جهانی شد، این گروه در دهه 90 حتی تعریفی جدید از موسیقی ارائه داد و آن: کار ویژه موسیقی جنگ علیه خشونت بود. اشعار و نوع موسیقی این گروه در دوره هایی کاملا آوانگارد و سیاسی و در دوره های دیگر معناگرا و نشان دهنده حالات درونی و روحی انسان مدرن بود. افسانه پینک فلوید اما در رویارویی با دنیای بدون آرمان و خالی از هیجان رو به زوال نهاد. موسس باند: سید برت که خیلی پیشتر از اینها رکود دنیای انسانی را دریافته بود راه خود را در اوج شهرت از پینک فلوید جدا کرد و به دامن تنهایی در روستاهای انگلستان پناه برد وی در نهایت، در سال 2006 درگذشت.  

  اگرچه غول ها در سری کنسرت های live8 دوسال گذشته، باز اجرای "پینک فلوید کامل" را پس از نزدیک به 15 سال به نمایش گذاشتند اما اکنون با درگذشت 2 عضو موسس پینک فلوید و کهولت سن بازماندگان گروه باید گفت کرد که پینک فلوید از نیمه عمر خود گذشته است. 

 * * *

دمدمی: غول ها می میرند و به این ترتیب عرصه برای کوتوله های رَپر و حتی بسیاری راکرهای مزخرف باز می شود. این حقیقت تلخ زندگی در زمانه بیهودگیست. ای گند بزند به این دنیای ما که نه اینشتین دارد، نه راسل، نه فروید، نه حافظ(!)، نه سارتر، نه کافکا، نه هدایت، نه بیتلز و نه پینک فلوید. هر جا چشم می چرخانی یک مشت بچه [...] می بینی که بلانسبت الاغ نه پینک فلوید می شناسند نه گوش شنوای موسیقی دارند نه شعور ساخت موسیقی... اینها چه ربطی داشت به این عزیز تازه از دست رفته نمی دانیم فقط می دانیم که وقتی یکی از اینها می میرد که تازگی ها یادگرفته اند زود به زود طی یک پروسه پریودیک بمیرند، عصبی می شویم و فحش بار زمین و زمان می کنیم. ولی حالا خودمانیم دنیای گهی می شود بدون اینها نه؟  

  چطور بشود کرد تحمل آلت هستی را(ر.ک: محسن نامجو). 

(این یک پست افزایشیست). 

 

---------- 

 سایت رسمی پینک فلوید

ریچارد رایت از اعضای پینک فلوید درگذشت- بی بی سی فارسی

 مرگ نوازنده پژواک ها- سید ابراهیم نبوی؛ روزنامه اعتماد

*درخشش یک ذهن دیوانه: پینک فلوید و سید برت - دَم    

 BBC World Service - In pictures: Richard Wright 

کامل از پینک فلوید در گفتگوی هارمونیک

*همینجا عنوان شود که در جمع آوری مطالب پست نیمچه رفرنس فوق، از یک بلاگ فارسی بهره برد شده است که متاسفانه به دلایل فنی نه امکان درج این توضیح در پست مذکور است نه حال جستجو و یافتن آن بلاگ اگر کسی یافت؛ تذکر بدهد ایما قطعا حقوق آن آقا را رعایت می کنیم، از بلاگرهای حرفه ای و باسواد بلاگستان فارسی هستند.

سیگنال ها و سیستم ها

سگ خورد! این داستان را با احترامات لازم تقدیم می کنیم به عبدالله

 قانع شده بودم بگویم "هیچ می دانی با من چه می کنی؟" که نیروی نمی دانم ضد چی-چی لعنتی در آخرین لحظه -واقعا آخرین لحظه یعنی کی؟- اجازه نداد؛ پس اصلاحیه را بدین شکل صادر کردم "این کارهایی که با من می کنی کارهای خوبی نیستند"؛ کشفیات جدیدم از وقتی خفه خون گرفته بر این صحه می می گذارد: چشمک زدن با چشم چپ یعنی اینکه تو راست می گویی و من تایید می کنم.

 بلافاصله با صدایی که اصلا نشان نمی داد چه می گویم فریاد زدم "بی پدر! تایید هم می کنی؟" دوباره به همان شیوه تایید کرد. عجب ای که از پس تاییداش گفتم "عجب" عجیبی بود چون من هیچ وقت اینطوری عجب نمی گفتم، به عجب گفتن آخوندی حین موعظه داهاتی ها می ماند یک چیزی تو این مایه ها که وقتی می گویند "پدر صلواتی..." یا بر هر حال از این اصطلاحاتی که با اصواتی خاص فقط خودشان می توانند ادا کنند.

 اینها همه باعث شدند که کمی گیج شوم، هیچی به هیچی نمی خورد و چیزی با چیزی جور در نمی آمد و بدتر از همه من به سختی معانی حتی واکنش ها یا صحبت های خودم را درک می کردم، حتی الان از فهم این هم عاجزم که عجب گفتن ام به خاطر تایید آزار دهنده او بود یا فهم معنی جمله "بی پدر! تایید هم می کنی؟" من، که به شکلی غیرقابل فهم از حنجره ام بیرون آمد؛ بدتر از همه از این می ترسم "عجب" گفتن ام منشا اش این باشد که من خواسته بودم چیز دیگری بگویم و حالا چیزهای نامفهومی گفته ام که خودم هم نفهمیدم چه گفتم و الان فقط حدس می زنم که گفته بوده باشم "بی پدر! تایید هم می کنی؟". شاید می خواستم بگویم "بیا طرحی نو دراندازیم" و اصواتی که گوش هایم پس از ادای کلمات شنیده اند این بوده باشد "یعنی بخاطر پاگذاشتن روی قول گوشت نخوردن بود... همه اینها؟" و ذهن ام آنچه به من فهمانده است این بوده باشد که "بی پدر! تایید هم می کنی؟". وقتی به گوش، زبان و حتی ذهن حودم نمی توانم اعتماد کنم چطور بفهم ام که او از من چه می فهمد.

 روزگاری را بخاطر می آورم که ورطه هولناکی از جنسی که شرح اش دادم بین من و بقیه آدم ها بود و الان مثل سایه ای که به سرعت همه چیز را می بلعد بین من و او قرار گرفته است و یکی از ما را -واقعا کداممان را؟- در خود فرو برده است.

 خیلی پیش تر ا اینها زمانی که در ظاهر همه چیز روبراه بود... بارها پیش آمده بود در خواب و البته با چشمانی باز گوشم پر از جیغ و فریاد و اصوات مبهم ترسناک می شد، دست و پاهایم به فرمان نمی شدند. همه این شرایط بد مرتب تشدید می شد تا اینکه صدای فریاد خودم، یک صدای واقعی که همه را از خواب بیدار می کرد، به دادم می رسید؛ که آن هم البته به این راحتی میسر نبود، دهانم قفل می شد. باید با تمام وجود می خواستم که داد بزنم، انرژی زیادی نیاز داشت این کار. مقل بیرون آمدن جوجه از تخم اش. حالا هم تصور می کنم همه این بلاهای فعلی ای که گرفتاراش شده ام حالتی دیگر از همان کابوس های سابق باشد.

 تصمیمی که می گیرم این است که داد بزنم، تمام نیرو را جمع می کنم؛ فقط یک فریاد... صدایی بلند، اما می بینم که می گویم "بی پدر! تایید هم می کنی؟" و گوش هایم صدای بهم خوردن پلک چپم را می شنوند.

 کارم تمام است...

بخاطر اصالت ابتذال در کارهای فرزانه مرادی، به فرزانه مرادی

[...]

  می بینم که هیچ اصلی وجود ندارد. این همه فرع، ‌از کجا آمده اند؟ ذهنم به مغزم یا مغزم به دستم می گوید: فرع را اصل بگیر و بورو. ذهنم تو کجایی؟ تو باغ نیستی مثل اینکه؟ هیچ وقت هم نبوده ای،" x اگر نبود y را می گرفتیش می کردیش اصل و خیلی راحت می کردیش حل" اینجا که کلاس ریاضی نیست که، هرچند همانجا هم هیچ وقت نبودی. جایی مثل الان بودی، هیچ وقت سرجای ات نبودی. اشکال کار هم همینجاست، در میان این همه نظم طبیعی و مصنوعی تو به دنبال بکارت خودات بودی. "راستی! چه کسی آن را ازت گرفت؟ بدکاره بدبخت تو اصلا بکارتی نداشتی، مثل همه چیزات: هیچ وقت." شاید به همین خاطر دور از چشم من با چاپلوسی و ملوس بازی خاص خودات به هر چیز که می رسی با شراب اصالت مست اش می کردی تا پاسوزاش شوی؛ هرچقدر هم مبتذل.

- تو فاحشه ای بودی که هیچ وقت فاحشگی نکردی.

- نه این نبودم...

- را نگو. من می شناسمت.

  کثافت هرزه، شوهر می کرد و طلاق، شوهری دیگر می کردا... و باز... همیشه هم موفق بود. کارش این بود، کار من هم جاکشی آن پتیاره. دوست اش دارم لعنتی را، به هرزگی خوداش هم اصالت می دهد، می دانی چه می گویم؟ تو به چه، هرزگی می گویی؟ به این که تو می گویی او ی گوید هرزگی حرفه ای، یعنی برای پول، امرار معاش. اما او هرزگی را برای هرزگی می خواهد، مثل هنر برای هنر. کاری بکر، از راهی که کسی فکراش را هم نمی کند، او از راه ازدواج هرزگی می کند. می گوید آدم باید اصالت خوداش را حفظ کند، راست هم می گوید به خوداش و به همه کاراش اصالت می دهد، اصالت بی بکارت. می گویم پس بکارت ات کو؟ می گوید تو اینقدر گیجی که گاهی مرا هم گیج می کنی، داشت یادم می رفت تا مثل همیشه به یادت بیاورم: بکارتی هیچ وقت وجود نداشته، اصالت می دهی تا بکارت نداشته ات را در ذهن دیگری فراموش کنی.

  این وسط تنها من ضرر می کنم. از همان روز اول که قرار شد با هم زندگی کنیم از هم قول گرفتیم که کاری به کار هم نداشته باشیم، منتها کار من جاکشی او بود و کار او هم هرزگی، چقدر احمق بودم. الان مثل یک مادر، دلنگرانش ام،‌می ترسم بلایی سر خوداش بیاورد، بکارت اش را به خانه بیاورد. آن وقت است که دیگر کسی حرفمان را باور نمی کند، دیگر اصلا نمی فهمندمان. همه آنها علیه مان اقامه دعوا می کنند. این همه جواب این همه را از کجا بیاوریم؟

- یک روز که بکارتم را بدست بیاورم، با هم می رویم یک جای دیگر.

  این را می گوید و می ترسم باز سرم را کلاه گذاشته باشد، بیشتر از این می ترسم که هنوز نمی دانم کداممان است که سر آن دیگری کلاه می گذارد.

                                                        *     *     *

  ازم خوداش را می کند، هنوز سیر نشده ام. همینکه کار لباس پوشیدن اش تمام می شود، اندام سکسی اش را از دیدام می دزد، رو به من... ناگهان در چشمانی خیره و وحشت زده خودم را می بینم. می گویم جن که ندیده ای پاشو بپوش. دیر بشود، شاید هیچوقت راهمان ندهند.