عشقبازی فریبخوردگان

   مثل عشقبازی با فاحشه های زیبا؛ زندگی آنفدر فریباست که خیلی ساده همه را مشغول خود می کند بدون آنکه کسی پی ببرد همه اینها مسخره و بی معنیست.

   واقعا که پرداخت قسط های ماهیانه، ماهیانه فرزندان بی ملاحضه، سر و کله زدن با کس و ناکس و دست آخر شب، شنیدن چس ناله های همسری که فقط "هم سری" می داند آنقدر آدمی را می چلاند که رمقی برای چنین تاملاتی نمی ماند.

   و تو! چه می دانی که غصه مرا می خوری؟! من هم مثل همه فریبخوردگان به ابتذالات خود سرگرمم، من هم برای خود فاحشه ای زیبا در بر دارم. شاید زیباتر از اویی که تو را به آغوش خود می خواند.

دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ

ای هیچ! برای هیچ بر خویش مپیچ!(خیام)

از تجربیات حضرت مرده

اگر ژان پل سارتر اگزیستانسیالیست یک مسلمان شیعه ایرانی بود ۲۷ سال پیش در چنین روزی ختم هفتش را برگزار می کردند!!

                                                                                                      فیلسوف مورد علاقه شریعتی و من!

  آن روز که از خواب بیدار شدم احساس کردم همه چیز عوض شده بود. حس خوبی نبود گویا تغییرات زخ داده خوشایند نبود. به خودم امید دادم و سعی کردم روزم را خراب نشود پس  احساس را مسخره کردم و روزم را آغاز. از کنار همه چیز براحتی گذشتم و اصلا متوجه بلایی که برسرم می آمد نشدم. مجبور بودم ببینم، مجبور بودم بشنوم.

  احساسم از من رنجیده بود به من خیانت کرد پس برای "حس" این دو مجبورم کرد بخوانم، البته آن هنگام نمی دانستم این راهی بی بازگشت است. بدین قرار ساعت ها، روزها، ماه ها و سال ها را پشت سر گذاشتم غافل از اینکه این ساعت ها،‌ روزها،‌ ماه ها و سال ها هستند که مرا پشت سر می گذارند.

  پس از این همه سرانجام دانستم امیدها، احساسات،‌خنده ها و تمام کارهای دیگرم بیهوده بوده اند. اکنون کاری نمی توانم کرد جز دانستن بیشتر.

  دردا که این هم بیهودگیست!

... و حالا مدت هاست که در خواب رویای همبستری با مرگ می بینم و هر صبح همان حس دیرین لعنتی...

   سرانجام روزی را بچشم دیدم که هیچگاه شب نشد. راز هولناک آن روز این بود که دیگر "حسی" برای تلقین تغییر ندارم.

*     *     *

   اعتقادات، فعالیت ها سیاسی زندگی و حتی مرگ سارتر برای من و شاید بسیاری از شما جالب و شگفت انگیز و حتی الگو باشد:

۱- او معتقد بود انسان محکوم به آزادیست.

۲- هرچند دستی به قلم داشت و می نوشت اما فعالیت های سیاسی چشمگیری هم داشت به طوری که در سال ۶۴ علاوه بر برنده شدن جایزه نوبل ادبیات ریاست سازمان دفاع از زندانیان سیاسی ایران را نیز برعهده گرفت.

۳- با وجود اینکه فیلسوفی مشهور بشمار می رفت به همراه دانشجویان انقلابی فرانسه در سال ۶۸ به خیابان آمد و شعار: ممنوع کردن، ممنوع را سر داد.

۳- هرگز ازدواج نکرد اما تا آخر عمر با دوست دخترش یعنی خانم سیمون دوبوار نویسنده مورد علاقه فمینیست ها زندگی کرد. جالب است بدانید هنگامی که او در امتحان ورودی مدرسه عالی فلسفه(اکول نورمال سوپریور) رتبه نخست را کسب می کند همین خانم دوبوار نفر دوم می شود هرچند که بین داوران در تعیین نفر نخست اختلاف پیش آمد.

۴- جسد او سوزانده و خاکسترش در گورستانی واقع در پاریس به خاک سپرده شد.

عزا برای جامعه ای که عزا شد مد روزش

  موسیقی با طیف های فرکانسی فوق العاده بالا و پایین. در لولی بالا که صدابرداران در اصطلاح rock EQ می نامندش از درون ماشین هایی بگوش می رسد که خیلی شیک و با آرایشی به قول معروف sport نه راهی پارتی هایی با پیشوندهایی مختلف که رو به سوی "عزاداران حسینی" دارند. اکنون باید به لیست مدشدگان از کالاهای مصرفی گرفته تا حتی سمبل ها و نمادهای "چپی"؛ مذهب یا شاید سنت را نیز افزود.

  نگارنده البته برخلاف "جوغالب" نه مشکلی با لیبرالیسم دارد و نه "سرمایداری" اما بشدت نگران جامعه ایست که با ولع تمام هرچیزی را خیلی زود و بسرعت مد و درنهایت خالی از محتوی می سازد. این نگرانی نه برای جامعه که برای "سوژه" مدکنندگان است.

  تصورش را بکنید جامعه ای که هنوز مرجعیت چیزی به نام "روشنفکری" را تجربه نکرده است با مد شدن، چیزی متفاوت از آنچه هست را از این مقوله دریافت کند.

  ارزش پیدا کردن و ناگهان مد شدن کتابخوانی، تحصلات عالی، نویسندگی و هزاران موارد مشابهه دیگر نشانه خوبی نیست. ماهیت مد ایجاب می کند ابتدا سوژه را ارزشمند و پس از مدتی بی ارزش نشان دهد.

  برای جامعه ای که از روشنفکری مد شده و مقوله های فرهنگی مرتبط با آن خاطره یا به بیان دیگر تجربه موفقی نداشته مد شدن "نادانی" را باید فاجعه دانست و در عزایش باید گفت: حسین... حسین!

پ.ن: ساختار و سنت شکنی را دوست دارم اما گویا من در تضادم، از این تضاد، من در عذابم!!