بخشنامه

توجه ... دوباره توجه: جهت اینکه وضع از اینی که هست بدتر نشود تناول(!) هر نوع گندم، سیب، آگاهی یا هر نوع میوه ممنوعه دیگری توسط هر نوع موجود دوست و برادر مونث(!) به موجب این بخشنامه ممنوع اعلام می گردد.

تاملات قبل از امتحانی

احساسش نگفته برایم آشکار بود*. همینطور که به چشمانم زل زده بود برایش توضیح دادم که: «چوت بسیار دوستت دارم خو را پایبند هیچ پیوندی با تو نخواهم کرد.» گویا می خواست لب به اعتراض بگشاید که خیلی زود گفتم: «دنیای امروز دنیای پیوندهای "سخت و استوار"** خویشاوندی نیست تو تا غریبه ای برای من لذت بخشی. وارد کلیشه های عرف شدن گناهی را که ممکن است اکنون در رابطه خود متصور باشیم از بین ببرد. گناه شیرین است، بیا از دستش ندهیم***.»

ــــــــــــــــــــــــــــــ

* ژان پل سارتر تمام عمر را با زنی زندگی کرد که هرگر رسما با او ازدواج نکرد.

** تعبیر مشهور مارکس از مدرنیته: هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود.

*** به یاد حسین پناهی که می گفت: گناه شیرین است.

همه چیزم پوچ شدند و به هوا رفتند!

کشته شدن با فکر خوب است. ترجیح داده می شود فکر هم از آن خودت باشد! تا همین الان مشغول درس خواندن بودم درسی که هیچ ارتباطی با افکار جاری در ذهنم ندارد. بله! تا چند ساعت دیگر میان ترم ریاضی مهندسی انتظارم را می کشد... نمی دانم چرا همیشه خیلی زود به پوچ بودن هر چیزی پی می برم. مثلا اینکه الان هنگامی که برف های بیرون را نگاه می کنم به خودم می گویم چه خوب که از این مسئله دوست دختر سابقمم را -که همچنان گه-گاه وسوسه ارتباط با او در سرم مور-مرو(!) می کند- خبر دارد کنم و در واقع از آن بهانه ای برای ارسال یک sms بسازم. اما ناگهان به خودم می گویم: که چه شود؟! این شد که منصرف شدم. معمولا آدمی اگر کاتالیزور یا پیوند بیرونی محکمی با آنچه را به او ارتباط دارد نداشته باشد. "آن" هرچه باشد پوچ خواهد شد. همین درس خواندن. باز که چه؟! خوب که دقیق می شوی می فهمی بجز مشتی کرامات و مضایای کاذب و مضحک هیچ برایت ندارد. اما این "اجبار" خانواده و جامعه است که تو را وادار به ادامه اش می کند. همانطور که اگر "جبرعاطفه" میان من و دوست دختر سابقم وجود داشت شاید اینقدر زود رهایش نمی کردم. با همه اینها ممکن است یک آدم "مچ گیز" بدقلق بپرسد: پس چرا می نویسی؟!! و من که خوراکم کل-کل کردن با این آدم هاست می گویم همانطور که زنده بودنم دست خودم نیست، نوشتنم هم همینطور(شاید هم جبر عادت). هرچند که این باعث نمی شود هیچکدام از این دو پوچیشان را از دست بدهند...